سهشنبهها در تجريش
نگار مفيد
«بهم گفت: نذر كن، درست ميشود. نذر كردم و درست شد. » حالا هر بار كه ميخواهد ماجرايي مطابق خواستهاش پيش رود، ميگردد دنبال بهترين نذري كه تا به امروز داشته است و از ميانشان يكي را انتخاب ميكند. گاهي يك بسته خرما و گاهي ديگر چند تسبيح صلوات. بستگي دارد كه چقدر احساس درماندگي كند. اما ميداند كه نذرهايش هيچوقت بيجواب نماندهاند. ميخواست دانشگاه قبول شود، نذر كرد. ميخواست برادرش احتياج به عمل جراحي پيدا نكند، نذر كرد. ميخواست مادرش آرام بگيرد، نذر كرد. حتي هر جايي كه لازم بود تا آستين بالا بزند و مثلا مادرش را به دكتر ببرد، به جاي اين كارها نذر ميكرد. او را در امامزاده صالح(ع) ديدم، وقتي كه بسته خرما را دور ميگرداند و لبخند روي لبهايش داشت و از خانمهايي كه نشسته بودند و بهش ميگفتند: «قبول باشه»، تشكر ميكرد. اين روزها اما به اين نتيجه رسيده است كه «بد نيست كاري هم براي نذرهايم انجام دهم.» براي همين است كه با خنده برايم جوكي را تعريف ميكند كه شنيده و يك نفر دعا ميكند تا دفترچه حسابش برنده شود توي بانك و ناگهان ندا ميآيد كه اول برو حساب بانكي را باز كن. ميگويد: «يكهو چشم باز كردم و ديدم سوژه اين جوك خود من هستم. آن موقعي كه جوك را شنيدم منتظر بودم تا يك نفر از آسمان برايم كار پيدا كند. بعد به اين نتيجه رسيدم كه بهتر است خودم بلند شوم و بروم چند جا سر بزنم و خودم را معرفي كنم و فرم استخدام پر كنم و بعد منتظر بشينم.»
درگيريهاي مريم با خودش كه زني 32 ساله است، درگيريهاي به ظاهر سادهاي است. خواستههايش هم به ظاهر ساده به نظر ميآيند. او دلش ميخواهد كار كند، پول معقولي دربياورد، ازدواجش مثبت و موثر باشد، بچههاي خوبي تربيت كند و ميخواهد كه هيچكدام از اعضاي خانوادهاش آسيبي نبينند. اما اينكه براي رسيدن به تمام اين خواستهها نذر ميكند، قوت قلبي است برايش. ميگويد: «دلم قرص ميشود. مطمئن ميشوم كه شدني است.» ميگويد: «هفتهاي يك بار بايد بيايم اينجا تا نذرهايم را ادا كنم.» و ميخندد به خودش كه «نميدانم چرا نذرهاي آسانتر نميكنم. هر هفته از آن سر شهر ميكوبم و تا تجريش ميآيم. اما ميداني، دلم قرص ميشود اينجا.» در هياهوي زنهايي كه دعا ميخوانند و گريه ميكنند و خودشان را به گوشهاي ميكشانند تا در آرامشي كه انتظارش را دارند چند خط قرآن بخوانند، احساس ميكند يكي از همه است. اين را كه به من نميگويد. اما قابل حدس است. با نگاهي خواهرانه براي اين و آن دستمال ميآورد، به دست آن يكي آب ميدهد. اين احساس يكي شدني كه پيدا ميكند با ديگران، او را براي يك هفته شارژ ميكند. اينجا در حياط اين امامزاده شلوغ با بوي ترش و شيرين بهار كه تجريش را گرفته، آدمها شبيه به يكديگر ميشوند. نسبت به يكديگر مهربانتر رفتار ميكنند و حتي آدمهايي شبيه به مريم هم پيدا ميشوند كه ميآيند تا از آرامش اين فضا، استفاده كنند.