محمد صادقي
سنكا يكي از فيلسوفان برجسته رواقي است كه آثار فراواني دارد و به تازگي بخشي از نامههاي او (به لوكيليوس) با نام «مكتوبات رواقي» و با ترجمه امين مدي، توسط نشر گمان منتشر شده است. استاد مصطفي ملكيان در سلسله درسگفتارهايي و با ارايه روشي ارزشمند به بررسي و نقد اين نامهها پرداخته است.
چهار دسته آموزه
ملكيان آموزههايي كه سنكا در اين نامهها مطرح ميكند را به چهار دسته تقسيم ميكند. آموزهها و گزارههاي اول، توصيفهايي هستند كه سنكا از هستي و زندگي آدمي به دست ميدهد كه در آنها ما فقط با توصيف مواجه هستيم. به اين معنا كه واقعيت اين است (الف ب است) يعني واقعيت را در يك گزاره و به تعبيري در يك جمله اخباري بيان ميكند. سنكا در آموزهها و گزارههاي دوم، به تبيين ميپردازد. هنگامي كه بر سر هر توصيفي «چرا» بيايد، پاسخي كه به آن چرا داده ميشود، تبيين است. بنابراين اگر من بگويم «هوا سرد است» اين يك توصيف است. حالا اگر كسي از من پرسيد «چرا هوا سرد است» پاسخي كه من به اين چرا ميدهم يك تبيين است. پس وقتي كسي از من ميپرسد چرا هوا سرد است، من بايد علت آن را توضيح دهم، بنابراين تبيينها، علّي و معلولي هستند. پس در هر آموزه و گزاره تبييني، ميان دو رويداد، دو نسبت و دو پديده يك رابطه علّي و معلولي وجود دارد. بر اين اساس اگر در جملهاي تعبير علت يا معلول يا تعبيرهاي غيرفلسفيتري مانند اثر و نتيجه، يا نشانه را ديديم، اينها تبييني هستند. گزارههايي كه در آنها «الف علت ب است» يا «ب معلول الف است» يا «الف آثار و نتايجي دارد كه عبارتند «از يا «يكي از نشانههاي الف اين است كه»بيايد، همه در واقع رابطه علّي و معلولي را بيان ميكنند. يعني اگر گفتيم «ب نشانه الف است» يعني «الف علت ب بوده است.» براي نمونه، وقتي ميگوييم «دود نشانه آتش است» يعني آتش علت دود است. آموزهها و گزارههاي سوم، ارزشي يا ارزشگذارانه هستند. اين گزارهها به بيانِ ارزشي ميپردازند اما واقعيتي را بيان نميكنند بلكه به بيان يك ارزش ميپردازند. مانند زماني كه كسي بگويد «امنيت در يك جامعه خوب است» يا «اعتماد ميان شهروندان يك جامعه خوب است.» وقتي واژه «خوب» به كار برده ميشود، اينجا به بيان يك ارزش ميپردازد. پس در اينجا با يك گزاره يا جمله ارزشي مواجه هستيم. هر نوع ارزشگذاري كه در جمله يا گزارهاي بيايد، چه ارزشگذاري اخلاقي، چه ارزشگذاري حقوقي، چه ارزشگذاري زيباييشناختي، چه ارزشگذاري مصلحتانديشانه، چه ارزشگذاري ديني و مذهبي، چه ارزشگذاري مبتني بر آداب و رسوم و عرف و عادات جامعه، و چه اگر ارزشگذاريهاي ديگري در نظر داشته باشيم (چون غير از اين شش نوع، برخي فيلسوفان به ارزشگذاري منطقي، ارزشگذاري معرفتشناختي، و ارزشگذاري اقتصادي هم قائل هستند) ما را با گزاره يا جملهاي ارزشي مواجه ميكند. اگر گفته شود «اين جنس را ارزان خريدهايد» يا «اين جنس را گران خريدهايد»، اين يك داوري ارزشي و اقتصادي تلقي ميشود. البته اگر گفته شود «اين جنس فلان قدر قيمت دارد» يا «اين جنس فلان قيمت خريداري شده است» اينجا با بيان واقعيت يعني با يك جمله يا گزاره توصيفي مواجه هستيم. آموزهها و گزارههاي چهارم، توصيهاي يا تكليفي هستند. در اين جملهها و گزارهها، سنكا به مخاطب خود ميگويد كه اين كار را بكن يا آن كار را نكن يا اينگونه باش يا آنگونه مباش. اين جملهها و گزارهها، توصيفي، تبييني و ارزشي نيستند بلكه به افعال ما انسانها بستگي دارند و توصيهاي هستند. براي اينكه گزارههاي ارزشي با گزارههاي توصيهاي اشتباه گرفته نشوند، بايد بدانيم وقتي درباره يك فعل ارادي انسان سخن در ميان است، اين گزاره، گزارهاي توصيهاي است. اگر گفتند «راست بگو» يا «بايد راست گفت» يا «وظيفه ما راستگفتن است» يا «راستگفتن كار درستي است» چون راستگفتن يك فعل ارادي است، و سخن بر سر راستگفتن است اكنون با هر تعبيري كه اين بيان شود، اين گزاره، توصيهاي به شمار ميآيد. اما اگر درباره افعال غيرارادي انسان سخن در ميان باشد، آن گزاره، ارزشي است. وقتي گفته ميشود «امنيت در جامعه خوب است» اينجا با گزاره ارزشي مواجه هستيم زيرا امنيت فعل ارادي من و تو نيست، يعني يكي از كارهاي من و تو امنيت نيست. گزارههاي ارزشي كه در باب فعل ارادي آدمي نيستند بهطور معمول درباره يك رويداد، يا درباره يك حالت، يا درباره يك رابطه هستند. درباره يك رويداد يعني وقتي يك رويدادي را بيان ميكنيم (رويداد چيزي است كه در ظرف زمان تحقق مييابد) براي نمونه وقتي ميگوييم «پيرشدن چيز خوبي است» در نظر داشته باشيم كه پيرشدن يك رويداد است و در يك لحظه رخ نميدهد بلكه در ظرف زمان رخ ميدهد. پس وقتي ميگوييم «پيرشدن چيز خوبي است» داريم درباره رويدادي به نام پيرشدن ارزشداوري ميكنيم. اما اگر به جاي اين مثال، بگوييم «جوانماندن چيز خوبي است» جوانماندن رويداد نيست. جوانماندن يك حالت است. فرق ميان رويداد و حالت در اين است كه هر دو در ظرف زمان هستند اما رويداد دلالت بر تغييري در ظرف زمان ميكند ولي حالت دلالت بر ثبات چيزي در ظرف زمان ميكند. چه فرقي ميان پيرشدن و جوانماندن وجود دارد؟ پيرشدن يك دگرگوني را در ظرف زمان نشان ميدهد اما جوانماندن يك ثباتي را در ظرف زمان نشان ميدهد. پس اگر گفتيم «پيرشدن چيز خوبي است» ارزشداوري كردهايم كه موضوع آن هم يك رويداد است و اگر گفتيم «جوانماندن چيز خوبي است» چون بر جوانماندن تكيه داريم يعني در ظرف زمان دگرگوني و تحولي صورت نگيرد، اين يك حالت است. گاهي نيز ارزشداوريها به يك رويداد يا حالت نظر ندارند، بلكه دال بر يك رابطه هستند و به يك رابطه ميپردازند. مانند اينكه گفته شود «عشق چيز خوبي است.» عشق يك رابطه ميان دو موجود (ميان عاشق و معشوق) است. اين را در فلسفه نسبت مينامند و رابطه نيز گفته ميشود. وقتي گفته شود «نفرت چيز بدي است» باز سخن بر سر رابطه است، رابطه ميان كسي كه نفرت دارد و كسي كه اين كس از او نفرت دارد.
چهار دسته گزارهها و آموزههاي سنكا
اكنون وقتي به سراغ نامههاي سنكا برويم، ميتوانيم گزارهها و آموزهها را به چهار دسته تقسيم كنيم. نخست، آموزهها و گزارههايي كه سنكا در آنها به توصيف زندگي آدمي ميپردازد. دوم، آموزهها و گزارههايي كه در آنها به تبيين زندگي آدمي و به بيان علت و معلول ميپردازد، يعني ميگويد چه چيزي علت چه چيزي است يا چه چيزي معلول چه چيز ديگري است. سوم، گزارهها و آموزههايي كه در آنها به ارزشداوري ميپردازد و چهارم، گزارهها و آموزههايي كه در آنها توصيهاي ميكند و تكليفي برعهده مخاطب خود ميگذارد. به باور ملكيان، تقسيمبندي و تفكيك اين آموزهها، نه فقط براي مطالعه نامههاي سنكا، بلكه براي مطالعه و نقد و بررسي آثار هر متفكر و انديشمندي بسيار سودمند و راهگشا است. بر اساس اين روش، انسان در مواجهه با انديشهها و آثار يك متفكر، براي نمونه، ميتواند توصيفي كه يك متفكر ارايه ميكند را قبول كند اما تبيين او را نپذيرد يا ارزشداوري يك متفكر را قبول كند اما توصيه او را قبول نكند (يا برعكس، توصيه متفكري را قبول كند اما ارزشداوري او را نپذيرد) پس براي شناخت يك متفكر و تعيينِ ربط و نسبتِ خودمان با او، كه تا چه اندازه حرفهاي او را قبول داريم و تا چه اندازه حرفهاي او را قبول نداريم، بهتر است كه اين آموزهها (توصيفي، تبييني، ارزشي و توصيهاي) را از هم تفكيك كنيم.اكنون، در ادامه نامه اول سنكا با نام «در باب صرفهجويي در زمان» را ميخوانيم.
نامه اول سنكا
«لوكيليوس عزيز، همان كار را در پيش گير: آزاديات را به چنگ آور. زماني را كه تاكنون از تو ستانده يا ربوده شده يا از كفت رفته گرد آور و پاس بدار. حقيقتِ كلام مرا به خويشتن بقبولان: برخي لحظات از كف ما ميروند و برخي به يغما ميروند، و برخي نيز فقط زايل ميگردند. ليك از همه شرمانگيزتر همانا خسرانِ ناشي از غفلت است. چون در امور نيك بنگري، بيشينه عمر ما به خطا سپري ميشود، بسي از آن به بيهودگي ميگذرد و سراسر عمر به غفلت.
ميتواني كسي را به من بنمايي كه وقتش را مغتنم ميشمارد، كه قدرِ هر روزش را در حساب ميآورد، كه به جان دريافته است كه گذرِ روزها هيچ نيست الا تقرّب به مرگ؟ به راستي كه خطاست مرگ را در پيشِ رو پنداشتن: بيشينه مرگ پيش از اين بر ما حادث گشته، چرا كه ديروز اكنون به تمامي شكارِ چنگال مرگ است.
پس لوكيليوس عزيز، همان كن كه در نامههايت نوشتهاي: هر ساعت ِعمر را به آغوش بكش. اگر امروزت را به چنگ آوري كمتر معطلِ فردا خواهي بود. آنگاه كه به كارها پا سُست ميكني، زندگي شتابان ميگذرد. لوكيليوس، هر آنچه داريم از بهر ديگران است، تنها زمان است كه از آنِ ماست. دستِ طبيعت مالكيتِ اين يك چيز، اين چيزِ لغزان و گذرا را به ما سپرده است – و هر كه اراده كند، ميتواند از آن محروممان سازد. چنين است حماقت ِانسانِ فاني: چون خُردترين و ناچيزترينِ چيزها را كه به سادگي ميتوان جايگزيني برايشان يافت به عاريت ميگيرند، به وامداري خويش معترفند، اما كس نيست كه خويشتن را به سببِ ستاندن وقتِ ما مقروض پندارد. ليكن اين يگانه واميست كه قدرشناسترين آدميان نيز از گزاردنش عاجزند. چه بسا بخواهي از خلق و خوي من كه نزدِ تو چنين موعظهها ميكنم باخبرگردي. فاش ميگويم كه مسرفم، امامحتاط: حساب و كتاب نگاه ميدارم. نميتوانم گفت هيچ تلف نكردهام، اما دستكم از آنچه هباوهدر گشته و از علت و چگونگياش آگاهم؛ عللِ تهيدستيام را برميتوان مشمرد. اما حالِ من نيز چون حالِ بسي كسان است كه خود مسبب ِتهيدستي خويشتن نيستند: همه عذر ِتقصيرشان را ميپذيرند، اما كسي هم به ياري آنان نميآيد.
پس چه بايدكرد؟ به گمانم آدمي، مادام كه اندك چيزي دارد كه او راكفايت كند، تهيدست نيست. با اين حال، توصيهام به تو اين است كه آنچه را از آنِ توست غنيمت شماري؛ و امروز بهتر از فرداست. زيرا چنانكه نياكانمان گفتهاند «به رسوبِ بستو كه رسيدي، ديگر زمانِ بذل و بخشش گذشته» چرا كه آن چه در كفِ بستو مانده، بهمقدار اندك و به كيفيت نامرغوب است. بدرود.»
بررسي و نقد نامه اول
ملكيان در درسگفتاري كه ارايه كرده، يكايك نامهها را بررسي و نقد ميكند، و آموزههاي موجود در هر نامه را مشخص ميكند. اكنون، به آنچه او درباره نامه اول بيان داشته ميپردازيم، و اين امكان فراهم ميشود تا (بنا به توصيه او) خوانندگان پس از توضيحهايي كه در ادامه ميآيد، باز به سراغِ نامه اول رفته و جملهها و گزارههايي كه دربردارنده هر كدام از آموزهها هستند را مشخص كنند.
قدر عمر
نخستين آموزه توصيفي در نامه اول، اين است كه هيچ انساني قدر عمر نميداند. به اين معنا كه هيچ انساني قدر عمرش را به تمامي (تمامعيار) يعني چنانكه شايد و بايد نميداند. چون ممكن است كسي قدر عمرش را بيشتر از من بداند، و كس ديگري قدر عمرش را بيشتر از آن كس بداند. به نظر سنكا، كسي نيست كه قدر عمرش را چنانكه شايسته و بايسته است بداند، و بداند كه چه چيز گرانبهايي به نام عمر در اختيار دارد. به نظر ملكيان، پذيرفتن يا نپذيرفتن اين نكته به اين بستگي دارد كه بدانيم در نظر سنكا، قدر عمر را دانستن چه معنايي دارد؟ به چه چيزي، دانستن قدر عمر ميگويند؟ به نظر او، اگر بهطور دقيق ميدانستيم كه به چه چيزي دانستن قدر عمر ميگويند، آن زمان ميدانستيم كه بايد با سنكا موافقت يا مخالفت كنيم. سنكا در نامه اول مقصود خود از دانستن قدر عمر را بهطور دقيق مشخص نكرده است. بنابراين در اين نامه نميتوان اين را دريافت ولي در بررسي نامههاي بعدي ممكن است اشارههايي بيابيم كه مقصود وي را مشخص كنند.
مرگ يك رويداد است
دومين آموزه توصيفي اين است كه مرگ يك رويداد است. اين نكته از آن رو اهميت دارد كه خيلي از ما فكر ميكنيم مرگ آن چيزي است كه در آخرين لحظه عمر با آن مواجه ميشويم. يعني زماني كه نفسي فرو ميرود ولي ديگر برنميآيد. اگر چنين تصوري داشته باشيم، يعني كه مرگ در لحظه و به صورت آني و دفعي رخ ميدهد. در حالي كه سنكا باور دارد مرگ، نه به صورت دفعي، بلكه به صورت تدريجي رخ ميدهد. به اين معنا، من و تو، همين الان نيز در حال مردن هستيم. اما خيلي از انسانها چنين ميپندارند كه مرگ در لحظه آخر زندگي و به صورت آني، دفعي و ناگهاني رخ ميدهد. اما اگر گفتيم مرگ يك رويداد است، يعني آني نيست، زماني است، و در بستر زمان رخ ميدهد. به زبان ساده، مرگ مثل رسيدن به مقصد نيست، زيرا رسيدن به مقصد در يك لحظه رخ ميدهد. مرگ، فاصله ميان مبدأ و مقصد را طيكردن است كه در ظرف زمان رخ ميدهد. پس سنكا ميخواهد بگويد اينكه فهم عرفي ميگويد ما الان فقط در حال زندگي هستيم، و در آخرين لحظه هم فقط ميميريم، نادرست است. ما اكنون، هم در حال زندگي، و هم در حال مردن هستيم. به تعبير برخي از فيلسوفان، ما وجودي داريم كه دربردارنده تار و پودي است. تار آن زندگي، و پود آن مرگ است. اين دو دست در دست هم دادهاند و بافت و پارچهاي به نام وجود ما را تشكيل دادهاند پس وجود ما تركيبي از زندگي و مرگ است. يعني ما همچنان كه داريم زندگي ميكنيم، داريم ميميريم. چنين نيست كه بپنداريم، بيست يا سي سال ديگر ميميريم، يا اصلا نميميريم، بلكه بگوييم ما ميدانيم چه زماني ميميريم، همين الان داريم ميميريم. چنانكه همين الان هم داريم زندگي ميكنيم. معناي اين آن است كه اگر قرار است كاري را نزديك مرگ يا قبل از مرگ انجام دهيم، همين الان انجام دهيم، چون الان هم در حال مرگ هستيم و زندگي و مرگ را همين الان با هم تجربه ميكنيم.
زمان دارايي اختصاصي است
سومين آموزه توصيفي اين است كه زمان يگانه دارايي اختصاصي است. يعني من هر چيزي از خودم را غير از زمان خودم را ميتوانم به تو ببخشم. انسان خيلي از داراييهاي خودش را ميتواند به ديگري ببخشد اما عمر چيزي نيست كه بتوان آن را به ديگري بخشيد. پس چون فرصت اندكي دارم نميتوانم به ديگري بگويم بخشي از فرصت و عمر خودت را در اختيار من قرار بده.
عمر را نميتوان ذخيره كرد
اين روشن است اما اگر به آموزه ديگري (چهارمين آموزه توصيفي) هم توجه كنيم، كه عمر را نميتوان ذخيره كرد، بنابراين اگر قرار است چيزي را كه نميتوانم به تو ببخشم و براي خودم هم نميتوانم ذخيره كنم، بايد همين الان كمال استفاده را از آن بكنم. انسان گاهي از چيزي استفاده نميكند چون ميخواهد آن را به فرزند، همسر، دوست و... خود ببخشد، گاهي نيز استفاده نميكند و آن را ذخيره و پسانداز ميكند تا بعد از آن بهره ببرد. اما چيزي كه نميتوان آن را ذخيره كرد و به كسي هم نميتوان بخشيد، فقط با آن يك كار عاقلانه ميتوان كرد و آن اين است كه بايد بهترين استفاده را از آن كرد. اين استدلالي پذيرفتني است.
عمر ستانده را باز پس نميدهند
پنجمين آموزه توصيفي اين است كه هيچكس نميتواند عمر ستانده از تو را بازپس دهد. عمر ستانده در اينجا يعني عمر و زماني كه كسي از تو گرفته است. يعني شما مشغول به كار درستي بودهايد اما كسي آمده و مزاحم كار شما شده است. ملكيان ميگويد خارج از بحثي كه سنكا مطرح ميكند، چه زماني ميتوان گفت كه كسي مزاحم ما شده است؟ ما مزاحمشدن را تعبيري مبتني بر ادب، و آداب و رسوم و عرف و عادات اجتماعي در نظر ميآوريم. وقتي در ملاقات با كسي خداحافظي ميكنيم، به طرف مقابل ميگوييم ببخشيد مزاحم شما شدم و وقت شما را گرفتم. اما از طرفي ما ميدانيم كه نميتوانيم بدون با ديگران بودن زندگي خودمان را اداره كنيم. پس فقط وقتي كه اگر در حال انجام كاري درست (عامل) باشيم يا در حال لذتبردن از جهان (ناظر) باشيم، در اين وضعيت است كه از وقت خود كمال استفاده را ميكنيم. پس اگر كسي در اين دو وضع، مزاحم ما شد، در واقع مزاحم ما شده است. ما در تمام لحظههاي عمر خود يا در حال تأثيرگذاري بر جهان هستي يا در حال تأثيرپذيري از جهان هستي هستيم. نميتوان در تمام لحظههاي عمر نه در حال تأثيرگذاري بر جهان هستي، و نه در حال تأثيرپذيري از جهان هستي بود. در يك لحظه امكان دارد كه هر دو رخ دهد، اما نميشود كه در يك لحظه هيچكدام نباشد. قديميها اين را فعل و انفعال ميناميدند كه انسان همواره يا در حال فعل (تأثيرگذاري) يا در حال انفعال (تأثيرپذيري) است. به تعبير امروزي نيز ما در هر لحظهاي يا در حال كنشگري يا در حال كنشپذيري هستيم. و باز به تعبيري ديگر (از نگاه روانشناسي) در هر لحظه، يا در حال عمل يا در حال تجربه هستيم. اگر صداي بلندي آمد و انسان ترسيد، جهان بر انسان اثر گذاشته است و به اين ميگويند تجربه ترس. چون در اينجا انفعال رخ داده و انسان زير تأثير قرار گرفته است. وقتي هم كه انساني با صداي بلند آواز ميخواند، در حال تأثيرگذاري بر جهان است و اين از مقوله عمل است. بنابراين ما در زندگي گاهي بازيگر (در حالِ فعل) و گاهي تماشاگر (در حالِ انفعال) هستيم. استفاده درست از عمر وقتي است كه اگر در حال بازيگري هستيم به كار درستي كه در آن لحظه انجام ميدهيم مشغول باشيم، نه به چيز ديگري. و اگر در حالِ تماشاگري هستيم بايد در حال لذت باشيم. حالا اگر شما نزد من بياييد و من در حال كار درستي كه در آن لحظه بايد انجام بدهم باشم يا وقتي ميآييد من لذت ببرم از آمدن شما، نه اينكه آمدن شما لذت مرا قطع كرده باشد، باز هم شما مزاحم من نشدهايد. بنابراين وقتي ما پيش كسي ميرويم لزوما مزاحم او نشدهايم، اگر نزد كسي ميرويد و آن كس را كه در حالِ بازيگري درستي است باقي ميگذاريد يا اگر همچنان در لذتي كه ميبرد باقي است، مزاحمتي در ميان نيست. ولي اگر من نزد شما بيايم و كار درستي كه در حال انجام آن هستيد را از چنگ شما درآوردم يا لذتي كه داشتيد ميبُرديد را از چنگ شما درآوردم در اين صورت مزاحم شما شدهام.
انتظار آينده معلوم عدم اغتنام فرصت است
نخستين آموزه تبييني، اين است كه انتظارِ آينده ناشي از عدمِ اغتنامِ فرصت است. يعني انتظارِ آينده معلولِ عدمِ اغتنامِ فرصت است. به اين معنا كه اگر چشم به آينده دوختهايد، علت آن اين است كه كاري كه الان بايد بكنيد را نكردهايد و فرصتي كه اكنون داشتهايد را از بين بردهايد. اينكه ميزبان از آشپزخانه چه خواهد آورد ناشي از اين است كه چيزي كه تاكنون جلوي من بوده را نخوردهام. هرچه كمتر آنچه جلوي من بوده را نخورده باشم بيشتر انتظار دارم كه ميزبان چه از آشپزخانه خواهد آورد. اما اگر آنچه بوده را خورده باشم شدتِ انتظارم كمتر خواهد شد.
شتاب ناشي از تنبلي است
دومين آموزه تبييني، اين است كه شتابناكي زندگي ناشي از تنبلي است. يعني اگر در حال عجلهكردن هستيد، يكجا تنبلي كردهايد. به نظر ملكيان، اين جمله در كليتاش قابل دفاع نيست. به باور او، كسي ميتواند شتابناك و شتابزده باشد اما نه هميشه به خاطر اينكه در گذشته تنبلي كرده (البته خيلي از شتابزدگيها ناشي از همين است كه وقتي قرار بوده كار بكنيم تنبلي و كاهلي كردهايم) گاهي شتابناكي و شتابزدگي ما ناشي از علت يا علل ديگري است. براي نمونه، يكي اينكه، انسان تصوري از اينكه هر چيزي وقتي دارد، ندارد. يعني فكر ميكند زمان هر چيزي در اختيار اوست. وقتي شما با كودك خود زير درخت هلو قرار ميگيريد و هلوها نيز كال است، چون بالغ هستيد اين را ميدانيد كه هر كاري بكنيد قبل از يك ماه ديگر اين هلوها خوردني نيست چون ميدانيد رسيدن هلو يك زماني دارد كه آن زمان در مشت شما نيست. اما كودك شما چون اين را نميداند كه زمان هر چيزي بنا بر قوانين طبيعت تعيين شده، فكر ميكند همين الان كه دست به سوي هلوها دراز ميكند آنها خوردني، نرم و شيرين ميشوند. گاهي عجله ناشي از توهمي است كه ما درباره زمان داريم. يعني فكر ميكنيم زمان هر چيزي در اختيار ماست و ميتوان آن را پس و پيش كرد. به تعبيري، هر چيزي وقتي دارد. اين فقط در امور طبيعي نيست بلكه در امور قراردادي هم چنين است. وقتي شما ده دقيقه قبل از ساعت آغاز كار بانك به پشت در بانك ميرسيد، هر كاري بكنيد، هرچه بيتابي كنيد يا مشت بر در بكوبيد، در بانك سر ساعت باز ميشود. بنابراين بهترين كار ممكن اين است كه آدمي آرامش خودش را حفظ كند. ملكيان ميگويد كه علل مختلفي براي شتابناكي و شتابزدگي وجود دارد، براي نمونه روانشناسان نيز هفت علت درباره چرايي عجلهكردن ارايه كردهاند. اما به نظر او، مهمترين نكته اين است كه شتابناكي و شتابزدگي يعني نابودي زندگي. عجولي همه سرمايههاي زندگي را تباه ميكند.
امروز بهتر از فردا
تنها آموزه ارزشي يا ارزشگذارانه در نامه اول اين است كه امروز براي كار امروز بهتر از فرداست. به اين معنا كه هيچكس از كار امروز را به فردا انداختن سودي نبرده است. امروز براي هر كاري بهتر از فرداست ولو آن فردا از دو ساعت ديگر شروع شود. بنابراين كار را بايد در همان وقتي كه بايد، انجام داد. كسي كه تصور كند دو ساعت ديگر براي كاري كه بايد انجام دهد بهتر است دچار توهم است. اينجا با مفهوم «بهتر» مواجه هستيم و بر اين اساس، با جملهاي ارزشي مواجه هستيم.
زمان، قيمتي است
نخستين آموزه توصيهاي اين است كه زمان را پاس بدار و بدان كه چيز گرانقيمتي است. وقتي من از تاكسي پياده شوم و بعد متوجه شوم كه يك اسكناس از جيب من در تاكسي افتاده است تا حافظهام ياري ميكند افسوس ميخورم كه چگونه آن اسكناس را جا گذاشتم. اما خيلي از ما درباره اينكه امروز خود را از دست داديم چندان افسوس نميخوريم. در نتيجه، يعني كه ما پاس عمر را نميداريم. عمر به هر صورتي كه بگذرد، خودش ارزشمند است حالا اگر به صورتي بگذرد كه بايد بگذرد، ارزش مضاعفي هم دارد. پس خود عمر ارزشمند است حالا اگر كاري كه بايد با آن بكنم را بكنم يك ارزش دومي هم پيدا ميكند و اگر نه، آن ارزش دوم را از دست ميدهد. ولي ارزش اول را به هر حال دارد. پاس عمر را داشته باش يعني براي عمر اهميت قائل باش. پس چنين نباشد كه وقتي پولي از دست ميدهي تا وقتي حافظهات ياري ميكند مشوش شوي و غصه بخوري اما اينكه عمري را از دست دادهاي هيچگونه تشويشي را موجب نشود.
به زندگي آبرومند اكتفا كن
دومين آموزه توصيهاي اين است كه در زندگي به نيازها اكتفا كن. يا اگر نميتواني به قدر كفايت اكتفا كن. اگر گفتيم به نيازها اكتفا كن معناي آن اين است كه فقط در پي ضروريات زندگي باش. هرچه در پي چيزهايي بيش از ضروريات زندگي باشي زندگي را ضايع كردهاي. چون من به زندگي نيامدهام كه كالا جمعآوري كنم يا نيامدهام كه بخورم. به زندگي آمدهام كه كالاهاي جمعشده يا خوردنيها را به مصرف ارزشهاي متعاليتري برسانم. سنكا دو راه پيشنهاد ميدهد: اول اينكه فقط در پي نيازهاي زندگي باش، نه چيزهاي بيشتر. چون براي به دست آوردن، حفظ و افزايش چيزهاي بيشتر، داري از عمر خودت مايه ميگذاري. براي نمونه، عمري كه بايد صرف چيز ديگري ميشد، صرف به دست آوردن پول، حفظ پول و افزودن بر پول شد و اين به نظر سنكا مساوي با ضايعكردن عمر است. دوم اينكه، به نظر سنكا اگر هم نميتواني به ضروريات زندگي اكتفا كني، ولي به يك زندگي آبرومندانه اكتفا كن، نه بيش از آن. اما فرق ميان زندگي به قدر ضروريات با زندگي آبرومندانه چيست؟ در زندگي به قدر ضروريات، من فقط به نيازهاي خود توجه ميكنم. خواستهاي اگر داشته باشم و بعد تشخيص دهم كه آن خواسته، خواستن چيزي است كه من به آن نياز ندارم آن را رها ميكنم. خواستهاي در دل من ميجوشد، بعد دقت ميكنم و درمييابم كه نيازي به آن ندارم يعني اگر به آن نرسم زندگيام لنگ نميشود پس آن را رها ميكنم. اين همان چيزي است كه به آن سادهزيستي ميگوييم. سنكا ميگويد اگر نميتوانيد اينگونه زندگي كنيد زندگي آبرومندانه را در پيش بگيريد. زندگي آبرومندانه زندگياي است كه من در آن به دنبال خواستههايي كه به آن نياز ندارم هم ميروم اما لااقل خواستههايي كه ضرر به من نزند. براي نمونه، فرض كنيد من يك مقدار خوراك نياز دارم كه در اين وعده غذا بايد بخورم، پس به قدر نياز اكتفاكردن يعني بيش از حد نياز نخورم. اما يك وقت هست كه ميخواهم بيشتر از آن بخورم، پس لااقل چيزي نخورم كه به بدن من ضرر بزند. يعني بعد از آن وعده ميخواهم چيز ديگري هم بخورم و به آن چيز نياز ندارم اما ضرري هم براي بدن من در پي ندارد. اما يك زماني چيزي ميخورم كه غير از اينكه نيازي به آن ندارم، ضرري هم به بدن من وارد ميكند. به زبان ساده، يا بايد فقط به دنبال نيازها بود يا به علاوه خواستههايي كه آن خواستهها اگر منطبق بر نياز نيستند ناسازگاري با نياز هم ندارند. براي مثال، يك زماني شيريني ميخورم كه هم بدن من به آن نياز ندارد و هم اينكه به نيازهاي بدن من لطمه وارد ميكند اما يك زماني شيريني نميخورم بلكه يك ميوه ميخورم كه بدون آن هم سير بودم ولي لااقل ضرري هم به بدن خود نميرسانم.