زندگی پزشکی که به همراه خانوادهاش در حمله اسراییل به شهادت رسید
شهادت پزشک جراحیهای سخت
نيره خادمي
دفترچه خاطرات او عادت داشت روايت روزها و برنامههاي فردايش را در خود جا بدهد. او؟ پزشك بود، استاديار طب نوزادي دانشگاه علوم پزشكي تهران و عضو هيات علمي بيمارستان بهرامي اين دانشگاه. نامش؟ مرضيه عسگري. محل خدمت؟ بيمارستان بهرامي. محل شهادت؟ ساختمان مسكوني ۱۴ طبقه شهرك شهيد چمران. تاريخ شهادت؟ بامداد ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ نخستين روز آغاز جنگ اسراييل عليه ايران. روزي كه مرضيه براي ديدار پدر و مادر به ساختمان ۱۴ طبقه شهرك شهيد چمران رفت و شب را در خانه پدري ماند، مانند هميشه دفترچه خاطراتش را با خود به همراه برده بود تا طبق عادت هر روز، برنامهها و خاطرات خود را در آن بنويسد.
آن دفتر خاطرات از آن روز پر از آشوب، ديگر با دستان او باز نميشود و هيچ خط ديگري از آنهم با خط آشناي او پر نميشود. چرا؟ چون دفترچه خاطرات همراهش بود و پس از اصابت موشك همزمان با دكتر عسگري و خانوادهاش در آتش سوخت و در واقع آتش خاطرات آن دفتر را به پايان رساند. در عكسها و تصاويري كه يكي از همكاران و همسر دكتر مرضيه عسگري از او ميفرستند، به قدري مظلوم است كه اگر نگاه كنيد حتي صداي مظلوميتش را هم از لابهلاي عكسها بشنويد. بيچشمداشت هر كار بر زمين ماندهاي را به سرانجام ميرساند، گاهي تا صبح بالاي سر نوزاد بد حال گريه ميكرد و بيدار ميماند تا نفسهايش به صبح گره بخورد. نذر ميكرد تا نوزادان، بتوانند به زندگي برگردند.
اينها را تقريبا تمام كساني كه او را ميشناسند به «اعتماد» گفتهاند، خواهر، همكار، يكي از رزيدنتها و يكي از آشنايان من كه روزهاي نخست وقتي هنوز اينترنت جهاني وصل بود، در مواجهه با انتشار تصويرش در استوري اينستاگرام اين جمله را نوشت: «دكتر خيلي خوبي بود، ثمين كه بچه بود، بيدريغ جواب سوال منو از طريق دوستم ميداد. دوستم ميگه براي مريضهاش نذر ميكرد.»
از مرگ برگشته بود
دكتر مرضيه عسگري سه سال پيش شرايط سختي را پشت سر گذاشته بود و به نوعي يك بار هم تا پاي مرگ رفته و برگشته بود. همان زمان به خواهرش هم گفته بود كه مرگ را ديده: «خواهرم خوبتر از اين بود كه با شهادت به دنيا آمدن بچهاش از دنيا برود بايد اينطور شهيد ميشد. زماني كه بچهاش ميخواست به دنيا بيايد، ايست قلبي كرد و به كما رفت؛ حتي مُرد و به من گفت كه ديدهام كه مُردهام اما خدا او را به ما بازگرداند. خيلي دوران سختي را گذراند و تا دو، سه ماهي هم كه سمت چپ بدنش فلج شده بود، زندگي برايش خيلي سخت شده بود.» اينبار و در اين حادثه اما بر نگشت و همراه مادر و پدر و فرزند سه سالهاش به جهان ابدي گره خورد. دكتر مريم ويسيزاده درباره آن روزها ميگويد: «بارداري سختي داشت و بعد از زايمان هم مشكل پيدا كرد و در آيسييو بستري شد. يك سكته مغزي هم داشت اما هم خانم دكتر و هم دخترش به صورت معجزهواري به زندگي برگشتند و من آن روزها واقعا فكر نميكردم خانم دكتر را دوباره سر حال ببينم.»
جمشيد برزگر، همسر دكتر مرضيه عسگري، فيلمي از كودكشان زهرا، ميفرستند كه حالا در گروههاي خانوادگيشان دست به دست ميشود. دختربچهاي با موهاي فرفري كه تنها سه سال داشت و به قول خالهاش تازه وقت شيرينزبانيهايش شده بود. زهرا در آن ويديوي كوتاه دور اتاق ميچرخد و ترانه «اي ايران اي مرز پرگهر» را تا ميخواند: «اي دشمن از تو سنگ خارهاي من آهنم/ جان من فداي خاك پاك ميهنم...» پيكر زهرا را زودتر از بقيه خانواده در ميان آوار و سنگ و چوب در يك اتاق ديگر يافته بودند چون در اتاق ديگري خوابيده بود.
بيست گرفتن برايش عادي بود
سيزدهمين روز دي ماه سال ۱۳۶۳ به دنيا آمده بود و ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ با شليك موشك كشته شد. از همان دوران كودكي، عاشق درس خواندن بود و براي امتحان و مسابقاتي كه داشت، چند بار كتابهايش را دوره ميكرد. دوست داشت آدمها را نجات بدهد براي همين پزشكي را انتخاب كرد و بعد هم تا جايي كه توانست آن را ادامه داد.
خواهرش ميگويد: «از همان بچگي درسخوان و پرتلاش بود، مثلا كلاس پنجم براي مسابقات علمي مدرسه شب تا صبح همه كتابهايش را خواند و بعد نفر اول شد. هميشه هم نفر اول مسابقات بود و اينقدر ۲۰ ميگرفت كه ميگفت ديگر خسته شدهام، 20 برايم تكراري شده است. تمام زندگياش درس و مطالعه بود. زماني هم كه پزشكي را انتخاب كرد ما گفتيم سخت است و اذيت ميشوي. ميتوانست رشتههاي ديگري چون راديولوژي يا دندانپزشكي بخواند اما عاشق پزشكي بود و دوست داشت آدمها را نجات بدهد. در هر مرحلهاي از تحصيل كه ميخواست جلو برود، به او ميگفتيم كه كافي است اما قبول نميكرد.
وقتي ميخواست تخصص بگيرد، گفتيم، رها كن، برو مطب بزن و كار كن اما راضي نميشد. به هر حال در دانشگاه تهران پزشكي خواند و درسهاي سنگيني هم داشت. تخصص را هم كه گرفت گفت دوست دارم باز درس بخوانم و براي فوق تخصص نوزادان اقدام كرد. پزشكي در حيطه نوزادان خيلي سخت است، چون نوزاد زبان ندارد، بنابراين پزشك نوزاد بايد سواد خيلي بالايي داشته باشد تا بتواند مشكل را تشخيص بدهد و انگار بايد يك دوره ديگر هم پزشكي بخواند. فوق هم كه گرفت باز در حال مطالعه بود و هميشه خود را به روز نگه ميداشت.»
براي رزيدنتها درس اخلاق بود
حالا ديگر يك سالي بود كه مرضيه عسگري، استاديار و عضو هيات علمي شده بود و صبح تا ظهر هم چندين رزيدنت را تحت نظر خود داشت. به آنها گفته بود؛ هر وقت، هر مشكلي پيش آمد و هر سوالي داشتند با او تماس بگيرند. مهدي نيكنژاد هم كه به عنوان رزيدنت اطفال از اول خرداد تحت آموزش او قرار گرفته بود در گفتوگو با «اعتماد» اين حرفها تاييد ميكند: «از نظر آرامش رفتار، متانت، نحوه عملكرد و برخورد با رزيدنت و دانشجو كمتر استادي را مثل ايشان ديدم. نحوه كار و آموزش او براي ما خيلي اميدبخش بود و تمام مدت سعي ميكرد براي ما وقت بگذارد و مطالبي را با ما كار ميكرد كه كمتر كسي در آن شرايط شلوغي، براي آنوقت ميگذاشت. طي دوران تحصيلم اگر بخواهم سه استاد نام ببرم، يكي از آنها قطعا استاد عسگري است.» او هم مانند ساير دانشجويان، همكاران و كساني كه دكتر را ميشناختند از روزي كه خبر را شنيده شوكه شده است: «روزي كه انآيسييو را شروع كرديم اول ما را خواست و پس از معرفي ما، گفت اگر سوال داشتيد در هر لحظه از شبانهروز ميتوانيد با من تماس بگيريد، چه كشيك باشم يا نباشم و اين براي ما آرامشبخش بود.»
نيكنژاد هم در همين مدت كم از نزديك ديده است كه چقدر زندگي نوزادان براي دكتر اهميت داشت: «يكي از نوزداني كه در بخش انآيسييو بستري بود و خيلي حال بدي داشت و وضعيتش خيلي پيچيده شده بود. يادم است خانم دكتر پس از صحبت كردن با پدر و مادر نوزاد وقتي با من صحبت ميكرد، بغض كرد و اشك توي چشمهايش جمع شد و گفت من نميتوانم چنين حرفي را به پدر و مادر نوزاد بزنم و بگويم كه نوزادتان اين مشكل را دارد و حالش بد است. بعد هم از شدت تأثر نتوانست به صحبت ادامه بدهد. اين همذات پنداري با پدر و مادر نوزاد براي ما درس اخلاق بود.»
همه ابعاد وجودي خود را رشد داده بود
از نظر خواهر، او يك فرشته زميني بود و در همه ابعاد وجودي خود را رشد داده بود يعني همه زندگياش فقط درس نبود. به سلامت خود اهميت ميداد، ورزش ميكرد و نمازش را هميشه اول وقت ميخواند. هميشه در حال دعا و راز و نياز بود و به خيليها كمك ميكرد و خانواده تا همين چند روز پيش نميدانستند كه چند كودك هم تحت سرپرستي خود دارد. عاشق شهدا بود و دائم به مزار شهداي گمنام ميرفت و با آنها صحبت ميكرد. «همه چيز تمام بود و با آدمهاي اطرافش فرق ميكرد. سواد بالايي داشت و تشخيصهايش هم خيلي درست بود و جان آدمهاي زيادي را نجات داده بود. بيماري قلبي پدرم و اينكه نياز به عمل جراحي دارد را هم خودش تشخيص داده بود. با اينكه تخصص او بزرگسالان نبود اما علم بالايي در اين زمينه داشت. هيچوقت صداي بلند از او نشنيديم. دخترش در سن شيطنت بود و گاهي اذيت ميكرد اما او هيچوقت عصباني نميشد و هميشه با او با مهرباني رفتار ميكرد. صبور بود و هميشه با وجود حجم سنگين كاري، براي بچهاش وقت ميگذاشت، كتاب ميخواند و با او خوش ميگذراند. براي همه مريضهايش غصه ميخورد، گريه و نذر و قرباني ميكرد و گاهي هم به من ميگفت برايشان دعا كنم. زماني هم كه باردار بود، شب تا صبح بالاي سر مريضهايش مينشست و آنها را چك ميكرد و كارش را به كسي نميسپرد.»
هم او از كودكي عاشق شهدا بود و هم خواهرش و در صحبتهايشان هم هميشه اين جمله بوده كه كاش در جنگ عراق و ايران بوديم و كمك ميكرديم: «براي غزه هم كمك ميكرد و مثل من دوست داشت كاري كند كه غزه نجات پيدا كند.» هر دو خواهر در تعطيلات هفته قبل به خانه پدر و مادر خود رفته بودند و البته مثل خيلي از دخترها، وقتهاي زيادي را در خانه پدريشان ميگذراندند. همه مداركشان هم در همان خانه بود كه حالا در آتش سوخته است. شب آخر مرضيه از خواهرش خواست آنها هم شب در خانه پدري بمانند اما سرنوشت طور ديگري رقم خورد، خواهر مرضيه و خانوادهاش رفتند تا فردا دوباره برگردند.
دنبال اسم و رسم نبود
دكتر مرضيه عسگري از نظر همكارش هم زن و همكار بينظيري بود و آنها ميتوانستند در تمام زمانهاي سخت روي بودنش در بيمارستان حساب كنند. مريم ويسيزاده، يكي از پزشكان متخصص بيمارستان بهرامي كه از پنج سال قبل او را ميشناسد و از حدود يك سال پيش با هم همكاري نزديكي داشتهاند، به «اعتماد» ميگويد: «خنده بسيار قشنگي داشت. به عنوان پزشك كشيك، شخصيت بسيار آرام و بيسر و صدايي داشت و هر كاري كه از دستش بر ميآمد، انجام ميداد. دنبال اين نبود كه مثلا كاري انجام داده و از كنار آن براي خود اسم و رسم بخرد. دنبال هياهو نبود و به خاطر همكاري خوبي كه داشت از حدود يك سال پيش تصميم گرفته شد كه هيات علمي شود بنابراين جزو استادان صبح كار شد و كار خود را با انگيزه شروع كرد. آنقدر خوب همه چيز را مستند ميكرد كه به او ميگفتم زودتر از همه دانشيار ميشوي. رزيدنتها هم خيلي از او راضي بودند، براي آنها كلاس ميگذاشت و هر چيزي كه بلد بود از آنها دريغ نميكرد. وضعيت نوزادان طوري است كه در ساعت عصر و شب ممكن است خيلي اتفاقات برايشان بيفتد و رزيدنتها نتوانند موضوع را جمع و جور كنند. رزيدنتها ميگفتند كه ما در بخش مشكل داشتيم و او با اينكه مسوول آن بخش نبود تا صبح بالاي سر مريض ايستاده و خودش كارهايش را انجام داده است. بارها بدون چشمداشت كار خود را انجام ميداد و فقط وضعيت و حال مريض برايش مهم بود. در اين يك سال كه با هم همكار شده بوديم خيلي خوشحال بودم و خيلي هم از همديگر حمايت ميكرديم. خجالتي و مأخوذ به حيا بود و من هميشه ميخواستم همه بدانند كه چه موجود عجيب و دوست داشتني است. همكاري بود كه بعد از يكي دو ماه، بدون اينكه نگران چيزي باشي، خيلي راحت ميتوانستي به او اعتماد كني. در اوج ساكتي و مظلومي كار ميكرد و تازه همهچيز خوب شده بود و شيطنتهاي او هم داشت شروع ميشد، ما سر به سرش ميگذاشتيم و جواب ميداد و ميخنديد. از شرايطي كه پيش آمده بود خوشحال بود و همه دوستش داشتند. وقتي حتي شرايط مريض عادي بود باز ميايستاد تا كارها درست پيش برود و زماني هم كه مريض بدحال بود تا صبح بالا سر او ميايستاد ميگفت كه ياد شرايط خودم ميافتم. به جرات ميگويم؛ خيلي از مريضهايي كه جراحيهاي سختي داشتند وضعيتشان به خاطر حضور خانم دكتر بهتر شده است چون اين، كاري نبود كه از عهده رزيدنتها بر بيايد. اصلا برايش مهم نبود كه اگر صدايش كرديد الان وظيفهاش است يا نه، در عين سكوت و آرامش كارش را انجام ميداد و كنار ميرفت. در چارچوب درست انساني و اخلاقي تربيت شده بود؛ آدمي بيادعا، ساكت، سالم و درست.»
در تعطيلات چند روزه اواسط خرداد هم دكتر ويسيزاده سفر رفته و در واقع در مرخصي بود و دكتر عسگري هم قبول كرده بود كه وظايف او را پوشش بدهد. از همان اوايل خرداد با هم نشسته و تقويم را ورق زده بودند تا براي آن تصميم بگيرند اما چند روز بعد يعني شنبه صبح يكي از دانشجويان با او تماس گرفت و سر بسته ماجرا را به او گفت: «اول فكر كردم اتفاقي براي مريض افتاده است اما بعد كه فهميدم سعي كردم با همسرش تماس بگيرم. گفتند همسر خانم دكتر تماس گرفته- شما تصور كنيد يك نفر براي همسرش چنين اتفاقي افتاده از بچه و خانمش خبر ندارد اما يادش است كه اين خانم آنكال است و احتمال دارد براي مريضهايش مشكلي پيش بيايد و مانند خانم دكتر آنقدر مسووليتپذيري در ذاتش هست كه تماس گرفته و به پرستار بخش گفته؛ خانم دكتر و فرزندشان در ساختماني كه هدف موشك قرار گرفته، بودهاند و هنوز هم آنها را پيدا نكردهاند. درواقع تماس گرفته بود بگويد اگر خانم دكتر تلفنش را پاسخ نميدهد به همين علت است. من هم وقتي اين موضوع را شنيدم قفل كردم و با خود گفتم اصلا امكان ندارد اما درنهايت هم متوجه شدم چنين اتفاقي رخ داده است. ظاهرا دست جمعي خانه پدر خانم دكتر رفته بودند كه شب براي آقاي دكتر كار پيش ميآيد و قرار ميشود او برود و خانم دكتر و دخترش در آنجا بمانند.
در جستوجوها هم پيكر دخترشان پيدا شد اما جسد خانم دكتر، مادر و پدرشان پيدا نشده چون دقيقا در همان اتاقي بودهاند كه موشك خورده است، بنابراين از طريق دياناي شناسايي شدند.»
حدود ۱۲ روز از روز حادثه گذشته ولي هنوز پيكر مادر دكتر عسگري پيدا نشده و خانواده منتظر هستند كه پس از پيدا شدن مادر و انجام مقدمات، مراسمي در روزهاي آينده براي عزيزان از دست رفته برگزار كنند.