دنياي ما آدمها
مهدي دهقان منشادي
دنياي ما آدمها، دنياي عجيب و پيچيدهاي است. ما آدمها همه به هم شبيه هستيم ولي با هم تفاوتهاي بسياري داريم؛ ما از نظر داشتن ويژگيهاي كلي آدم بودن مثل داشتن دو پا و دو دست و فكر كردن و دهها نشانه ديگر مثل هم هستيم، اما از لحاظ كيفيت زندگي و نحوه انديشيدن و فعل و انفعالات ذهني همانند اثر انگشتهايمان خيلي با هم فرق داريم. ما در تباه كردن عمر خود هم به هم شبيهايم و شايد تفاوتهايي با هم داشته باشيم. ما آدمها صبحها هر يك به اميدي از خواب بيدار ميشويم و شايد از نااميدي نخواسته باشيم هيچوقت بيدار شويم، اما هر روزمان بهطور خودكار فعاليت خود را از سر ميگيرد. با چشم گشودن صبحگاهي جوشيدن فكر آغاز ميشود و تا شب هنگام كه چشم بر هم ميگذاريم ميليونها رشته فكري در سرمان ميجوشد و در گوشهاي آرام ميگيرد؛ برخي فكرها سازندهاند و برخي ويرانگر و بسياري هم خنثي و پيش پا افتاده. ما آدمها معمولا هر صبح، صبحانه خورده يا ناخورده، سواره يا پياده راهي را به پيش ميگيريم و به مقصدي رهسپار ميشويم كه گاهي دست تقدير روزگار ميخواهد عدهاي از خانه بيرون آمدهها هرگز به خانه برنگردند و آنهايي كه فرصت از خانه بيرون رفتن و بازگشتهاي بيشمار را دارند شايد هيچگاه قدردان آن نباشند. ما آدمها در مسير روزانه خود افراد زيادي را در هر لحظه ميبينيم كه به سمت و سويي در حركتند و با وجود اينكه در يك محله و شهر با هم زندگي ميكنيم شايد اولين و آخرين برخوردمان و چشم در چشم شدنمان با آنها بوده باشد. اين آدمها كه تنها يكبار در زندگي شاهد لبخند يا اخمهايشان خواهيم بود هر يك فكري و دغدغهاي در پس ذهن خود دارند. هر يك از اين آدمها كه به همراه ما در اين درياي محدود از زندگي شناورند صاحب داستانهاي مخصوص به خود هستند. هر يك از اين آدمها در اندرون مغز خود با مسائل و مشكلات كاري و زندگي، با عشق و نفرتها و رنج و مصيبتهاي خاص خود دست و پنجه نرم ميكنند. آدمها با وجود شباهتهاي ظاهريشان با هم كلي فرق ميكنند. ذهنهايشان در آشوب و غوغاست و ما چه ميدانيم آدمهايي را كه هر روز ميبينيم با چه حالي و اميدي سرپا هستند. آدمها را نبايد از ظاهرشان قضاوت كرد كه هر كس داستان تراژيكي براي خود دارد: چشم من هرگز نديده است آدمي بيدرد را. يكي دردِ ناتندرستي دارد، يكي غمِ ناداري؛ يكي در حسرت رسيدن به كسي است كه او خود دوستدار ديگري است؛ يكي حسرت گذشته را دارد و يكي نگران آينده است و اكثريت قدرنشناس حال هستند. عدهاي از زندگي خود ناراضي و خواهان داشتن زندگياي هستند كه ديگران دارند و ناآگاه از اينكه« به روز نيك كسان گفت تا تو غم نخوري/ بسا كسا كه به روز تو آرزومند است». اين آدمهاي شناور در دنياي خود و پرسه زنندگان در شهر، همه تشكيلدهنده جامعهاي هستند كه در كل، بيتوجه به ارزش حال و داشتههاي خود است.
در اين درياي توفاني و ناآرام زندگي كه هركس به سمت و سويي بيقرار است و در زمان حال غوطه ميخورد، بدون آنكه دستي به سر و رويش بكشد و از چيستياش با خبر شود ناغافل آن را به دست سياهچال گذشته ميسپارد و بعدها سر فرصت به تباه كردن حالهاي ديگري ميپردازد تا براي گذشته از دست رفته مرثيه بخواند و سوگواري كند. ما آدمها همه در حال و هواي خود، غرق در دنياي دروني و سرگردان در عرصه جمعي بيروني، گاهي صبح تا شب به دنبال هيچها ميدويم و در پنجه پوچها اسير ميشويم. در آرزوي رسيدن به چيزهايي دست و پا ميزنيم و جان در پاي معشوقههايي ميريزيم كه جز تباه كردن عمر و لحظههاي متوالي حال ما هيچ دستاورد ديگري نداشته و ندارند. با چشم گشودن صبحگاهي جوشيدن فكر آغاز ميشود و شب هنگام قبل از چشم بر هم گذاشتن فرصتي دست ميدهد تا از دل ميليونها رشته فكري جوشيده در ذهن به آنهايي توجه كنيم كه پاسدار حال و حامي داشتههايمان هستند و به جاي مرثيهخواني براي ناداشتهها و حال فقيد شده، براي زمانِ حالِ در قيد حيات و داشتههايمان جشن بگيريم و دنياي خود را از همنوعان قدرنشناسِ موجودي حال جدا كنيم.