امروز روز تهران است
شهري كه از شهريت افتاد
محمود دولتآبادي
تهران قديم، شهري قابل درك بود. اما تهراني كه اين روزها ميبينم، از درك خارج شده است. هر شهري يك محدودهاي دارد. تهران اما محدودهاي ندارد؛ نه سرآغاز شهر مشخص است و نه پايانش. معلوم نيست از كجا شروع شده و به كجا ختم ميشود. اكوسيستم اين شهر ويران شده. باغها خراب شدهاند و همهچيز انگار در اين شهر ويران شده و به جاي اين ويراني هم، ساختمانهايي سربرآوردهاند كه هيچ هويتي ندارند و فقط بالا رفتهاند و نماي كوه را گرفتهاند. انگار اختاپوسي روي شهر افتاده تا همهچيز را از بين ببرد؛ باغها، كوچههاي قديمي، خانههاي قديمي، ييلاقها، درختها و هرآنچه آن شهر قديمي دوستداشتني و قابل درك داشت، خورده شده، از بين رفته و به جاي آنها آپارتمانهاي ده، بيست طبقه بالا رفته است.
شهري كه پياده رو ندارد؛ پيادهرويي كه جزو حقوق اجتماعي شهروندان است. شهر شهريت خود را از دست داده. تهران ديگر شهريتي ندارد و دلالان و نوكيسهها، جان شهر را از آن گرفتند و به جاي آن ساختمانهاي ده، بيست طبقه و برجهاي بدقواره ساختند. براي من اين شهر از دست رفته. فكر ميكنم كاري هم ديگر از كسي برنميآيد. اين شهر ديگر، نه آن شهر قديمي دوستداشتني قابل درك ميشود و نه تبديل به شهر ديگري كه شهريت تازه خود را دارد و خاطرات تازه خود را ميسازد. شهري كه بايد در حافظه جمعي محفوظ بماند، ديگر در حافظه جمعي نيست. چون اين حافظه جمعي با قوارههاي معماري كه زندگي در آن انجام ميگرفته، محفوظ ميماند. اما حالا با اين همه معماري عجيب و غريب و بيتناسب، ديگر معماري خاص براي شهر وجود ندارد. يا مكانهايي كه حافظه فرهنگي و هنري شهر را حفظ ميكردند، ديگر از بين رفته است. به عنوان مثال لالهزار قديمي در تهران، بخشي از حافظه هنري شهر بود. اما بعد از كودتاي 28 مرداد، اين خيابان را به محلي ناخوشايند تبديل كردند و بعد از انقلاب هم كه ديگر خراب شد و به جاي آنكه دوباره به مرجعيت فرهنگي و هنري خود باز گردد، پاساژ چراغ و لامپ ساخته شد. در چنين شهري مردم چطور حافظهجمعي داشته باشند يا بخواهند آن را حفظ كنند. مردمي كه در شهر بيحافظه زندگي ميكنند، پايشان روي زمين نيست.
وقتي به آدمهايي كه در اين شهر راه ميروند نگاه ميكنيم، بدون هيچ حافظه جمعي مشترك احساس ميكنيم مردم روي هوا راه ميروند. حالا ديگر خيلي دير شده و نميتوان درمقابل اين همه ويراني و از دست رفتن، كاري كرد، شهر را دوباره آباد كرد و ساخت.
كاري نميشود كرد اما، من همچنان در اين شهر زندگي ميكنم. همچنان در خيابانها راه ميروم، در كافهها مينشينم و با مردمي معاشرت ميكنم كه مهربان هستند. من نه با اين شهر، كه با مردم مهربانش زندگيام را ادامه ميدهم. چون لجوج هستم و دوست داشتن مردم از طبيعت كودكي من ميآيد، با مردم در اين شهر ميمانم. در شهري كه هيچوقت خويشاوند آن نشدم و در تاخت و تازها، هرآنچه قابل درك بود را از دست داد و حالا دركنشدني و سخت، به گسترش هرآنچه نازيباست ادامه ميدهد و شهري رها شده است. و چارهاي هم ندارم. چون چارهاي هم نيست و نداريم.