تو ای پری کجایی؟
جواد طوسی
حقوقدان و منتقد سينمايي
قدیما که عشق و عاشقی و رمانتیکبازی خریدار داشت، به بهانه شب چله با کورش یغمایی همصدا میشدیم و میخواندیم «بلندی موی سیاهت شب یلداست.../ چشمای آبی تو مثل یه دریاست...» یا اگر در هجر یار به سر میبردیم، با «تو ای پری کجایی» قوامی محشور میشدیم و این بیتش را با آب و تاب زمزمه میکردیم: «در این شب یلدا ز پیات پویم/ به خواب و بیداری سخنت گویم/ تو ای پری کجایی که رخ نمینمایی...»اما در این دوران فترت که دیگر نشانی از آن مهر و عاطفه و احساسات رقیقه نیست و در بیتفاوتی و سنگدلی گوی سبقت را از هم ربودهایم، باید در شب چله سماق بمکیم و با یک چیزایی خودمان را گول بزنیم. دیگر روایتپردازی و خاطرهنگاریهای «جعفر شهری» و کلام گرم «انجوی شیرازی» را باید در کوزه بگذاریم و آبش را بخوریم. دیگر از آن مادربزرگهای مهربان و خوش سروزبان که پای کرسی دست سر و روی نوههایشان میکشیدند و برای آنها قصه میگفتند هر از گاه دست آنها را ميگرفتند و پشت پنجره اتاق ميرفتند و با شوق و شور به دانههاي برف كه از آسمان سرازير ميشد چشم ميدوختند، نشاني نيست. گويي آن روزها و آدمها و حال و احوالات، خواب و خيالي بيش نبود. چشم ميبندم و مادربزرگم را در برابرم ميبينم كه زير كرسي اتاق مستاجريمان با آن سقف تير چوبياش نشسته و شب چلهاي «مفاتيحالجنان» ميخواند. از راديو لامپي بالاي تاقچه، پروين ترانه معروفش را ميخواند: «باز امشب در اوج آسمانم/ باشد رازي با ستارگانم/ امشب يكسر شوق و شورم/ از اين عالم گويي دورم...» مادربزرگ در آن شلوغ بازار؛ رسيده به آيتالكرسي... داخل مجمع روي كرسي، پر شده از جعبه شيريني و ديس ميوه و ظرفهاي آجيل. كاسه كوچك بادام سوخته را يواشكي برميدارم كنار خودم ميگذارم تا كسي به آن دست درازي نكند. مشق و كتاب را بيخيال شدهام و كيهان بچهها و ماهنامه ارتش را ورق ميزنم و با كنجكاوي عكس دنكيشوت و مباشرش سانچو را به آقاجونم نشون ميدم و از او ميپرسم كه چرا اين مرده با شمشير درازش به جنگ اون آسياب بادي رفته؟ آقام در جواب، همراه با تخمه شكستن و برگه خوردن بهم ميگه: بادوم سوختتو بخور و يه امشب به خُلبازيهاي اين مرتيكه كار نداشته باش!» مامانم اون طرف كُرسي با عذرا خانم زن صاحبخونه داره گُل ميگه و گُل ميشنوه و صداي كِركِرشون مامانبزرگمو شاكي كرده و منظر دختر بزرگ عذرا خانم هم حرفهاي اونارو همراه با ميوه پوست كندن گوش ميده و راه به راه ميگه «واي، خاك عالم!»
چشمامو با بغض باز ميكنم و از پشت فرمان ماشين به ترافيك سنگين جلوي اتوبان شهيد همت نگاه مياندازم و ماتم گرفتم چه جوري خونه برسم. سالهاست كه ديگه شب چله را بيخيال شدم... مرد گلفروش سيهچرده از پشت پنجره ماشين بهم زُل زده و از چشاش غم ميباره...