درباره يك عكس
داستان امامزاده صالح براي اشكهاي بيپايان آن دختر
ندا آلطيب
روزنامهنگار
ديگر نفسش بالا نميآمد، حق هم داشت از آن همه پلههاي مترو بالا آمده بود. ايستگاه تجريش هم كه انگار پايينترين نقطه اين كره خاكي بود و او هم كه از پله برقي ميترسيد. اما چارهاي نبود. اين همه انتظار كشيده بود براي چنين لحظهاي. روشناييهاي خيابان كه نمايان شد، ديگر نفسي به راحتي كشيد و ميدانست سختياش را گذرانده.
از ميان ازدحام جمعيت راهي پيدا كرد، از ميان همه مغازهها با اجناس چينيشان، كيف و كفشها، بافتهاي پاييزه يا گل سرهاي رنگارنگ و بوي سمنوي عمه ليلا كه در ميان بوي پيراشكيها و ساندويچها گم ميشد و پيدا ميشد. همه را طي كرد تا رسيد به محوطه. چشمش را دوخت به گنبد امامزاده با تمام كبوترهايش كه انگار در گرماي مطبوع ظهر پاييز لختي را به آرامش ميگذراندند. حالا بماند كه در اين ميان، بوق بلند اتوبوس، او را از خيالاتش بيرون كشيد.
از ميان همه چادرها با تمام رنگهايشان، يكي را انتخاب كرد. گلهاي ريزي داشت و بوي شوينده ميداد. حالا ديگر به لحظه موعود نزديك ميشد. چقدر دلش پرپر زده بود براي اين لحظه. چقدربالا و پايين كرده بود براي دو ساعت مرخصي ساعتي وسط هفته... چقدر براي خودش نقشه كشيده بود. خود را هزاران بار در كنار ضريح امامزاده تصور كرده بود، ميخواست يك لحظه فقط براي يك لحظه بار همه اين روزهاي غمانگيز را زمين بگذارد و سبكبار به خانه برود.
زنها را ميديد بعضي كتاب دعا در دست داشتند، بعضي تسبيح ميگرداندند، بعضي سر روي ضريح داشتند و نجوا ميكردند و بعضي ديگر در حال نماز بودند، يك نفر هم دنبال زني بود كه نمك پخش ميكرد و... اما بيشتر آنها هيچ يك از اين كارها را نميكردند، آنها اصلا هيچ كاري نميكردند، آنها فقط اشك داشتند، اشكهايي بيپايان كه انگار تا آخر دنيا تمام نميشد.
در تمام روزهاي گذشته خودش را در چنين موقعيتي ديده بود، تنها و غريب در گوشهاي نشسته و اشك ميريزد و چه حس خوشايندي است. مجبور نيستي به هيچ كس توضيح بدهي مرگت چيست، خودت هستي و خودت. حتي اگر دلت خواست ميتواني سفره دلت را براي يكي از همين غريبهها باز كني و بگويي هرچه را نگفتني است. او ميشنود و ميرود و ديگر هيچوقت نميبينياش... .
اما انگار در خلأ بود، نه اشكي داشت و نه آرزويي و نه حتي دردي... هيچ چيزي از اين دنياي عجيب و غريب با همه رنگهايش نميخواست. بري لحظهاي تلاش كرد تمركز كند، همه غمهاي ريز و درشت زندگياش را پيش چشمش قطار كرد. اما نه ! هيچ فايدهاي نداشت، انگار نه انگار، نه قطره اشكي، نه هيچ احساس دردي... تنها حسش، بيحسي بود. به اين فكر ميكرد چرا حالا كه بايد بخواهد، هيچ چيزي نميخواهد؟! به صفحه گوشياش خيره شد؛ 11: 11. هميشه در چنين لحظاتي كه زياد هم پيش نميآمد، آرزويي ميكرد براي خودش اما حتي حس همان را هم نداشت. دچار رخوت غريبي بود. در چنين لحظات غريبي فقط يك كار خاص انجام داد. دست كرد در كيفش و دستمال كاغذي جيبي شكوه را درآورد و داد به دختري كه روبهرويش نشسته بود و بيصدا و آرام اشك ميريخت. دختر با چشماني كه مثل آينه ميدرخشيد، بيصدا دستمال را گرفت و اشكهايش را پاك كرد. حتي نميتوانست تشكر كند... .
و او در تمام مدتي كه از پلههاي مترو تجريش پايين ميرفت فكر ميكرد كاش دستمال كاغذي شكوه كمي ضخيمتر بود براي اشكهاي بيپايان آن دختر.