ما خود شكستهايم، چه باشد شكست ما
احسان حسينينسب
روزنامهنگار
سر فرو كرده بود توي سطل آشغال چرخدار. يك پا را عمود كرده بود و خم شده بود توي سطل. پاي ديگرش در هوا مانده بود. تا كمر توي سطل بود. انگار طفلي بود كه در زهدان زبالهداني گير كرده باشد. زن بود؛ با سني ميانه. حد فاصل پنجاه تا شصت سالگي. كاپشني مردانه تن زده بود، كاپشني رنگ و رو رفته. با سرشانههايي افتاده، جيبهايي قلمبه شده. با پارگيهايي در اضلاع مختلف.
دستش داشت سطل آشغال را ميكاويد. سطل تكانههاي خفيفي ميخورد. هر چند دقيقه يك بار سر از سطل بيرون ميكشيد و به پيرزني نگاه ميكرد كه روي ويلچر چمباتمه زده بود. پيرزن بايد نود سال را ميداشت. جليقهاي به تن كرده بود، روسرياي سفيد، سفيد چركمرده به سر داشت. صورتش لاي چين و چروكها گم شده بود. دستهاي نحيفش روي دستههاي ويلچر قفل شده بود. پنجههايي ظريف، كشيده، لاغر و استخواني دستگيره ويلچر را ميفشرد. انگار دنيا به دستگيره ويلچر آويزان بود، كه پيرزن دستگيره را اين همه محكم نگه داشته بود.
خيابان تا خانقاه صفي امتداد داشت. پشت وزارت ارشاد. حد فاصل ميدان بهارستان و منوچهري. زمان يخ زده بود، مثل دستهاي زن كه در رحم سطل آشغال گير كرده بود. دستهايش را بالا ميآورد و «ها» ميكرد و دوباره ليز ميخورد توي گودي سطل. نيم نگاهش به پيرزن بود و نيم نگاهش، توي سطل ميچرخيد. زير نور اساطيري تير چراغ برق بالاي سرش كه نور سفيد را آهسته ميپراكند در سطل زباله. نور تا به زبالهها برسد، قوتش را از دست ميداد. سايهاي سپيد ميشد و ميافتاد روي آشغالها. سايهاي سپيد ميشد و خود را پهن ميكرد روي پيرزن چمباته زده روي ويلچر. پيرزن سردش بود، اما انگار كه مسخ شده بود. ويلچرش پشت به سطل زباله بود و رويش به خانقاه. دو كيسه از دستگيرههاي ويلچر كهنهاش آويزان بود. دو كيسه بزرگ، انباشته از ظرفهاي پلاستيكي جمع شده از سطل زباله. ريههاي تهران از بوي زباله پر شده بود آن شب. از پشت وزارت ارشاد پيچيدم توي خياباني كه منتهي ميشد به خانقاه صفي. از دور، سايهشان را ديده بودم. نزديكتر شده بودم و فهميده بودم يكيشان زني ميانه سال است و ديگريشان، پيرزني، شبيه پيرزنان اسطورهاي كه قرنهاست براي نوههايشان قصه ميگويند و موهايشان را ميجورند و نوههايشان را نوازش ميكنند. پيرزن مادربزرگ من بود شايد. درست هم قد او؛ كوچك، ريزه. نحيف، با چروكهاي فراوان بر دست و صورت. درست مثل مادربزرگ من كه گيسوان سفيدش از دو طرف ململ روسري آبشار ميشود، دو لاخ گيسوي سفيد از زير روسري سفيد چركمردهاش آبشار شده بود روي چين و چروكها. رودخانه لاي صخرهها گم شده بود. دستهايش حتما مثل دستهاي كشيده و كوچك مادربزرگ من، انباشته شده بود از رگهاي بنفش كه زير پوستش دويدهاند. دستهايي كه دستگيره ويلچر را با دو كيسه آويخته از طرفين ميفشرد.
نزديكتر شده بودم. نزديكتر بوي زباله بيشتر شده بود. نزديكتر، زن داشت سطل بزرگ زباله را زير و رو ميكرد. بويي شبيه بوي لجن، گنديدگي و فاضلاب ميدويد زير بينيام. بو آزارم نميداد اما. كاوش صريح زن ميانه سال در سطل زباله هم حتي آنقدرها آزاردهنده نبود. تنها چيزي كه از پس اين همه تلخي بيرون زده بود، همان تودهاي بود كه بر روي ويلچر درمانده بود. حضور پيرزن بود كه آزاردهنده بود در واقع. پيرزن وصله ناجوري بود روي تن آن خيابان. حضوري بيمنطق و بيمعنا، با ويلچري كهنه، با نگاهي گنگ، به افق خياباني كه منتهي ميشد به خانقاه صفي.
نزديكتر شده بودم. سايهها وضوح پيدا كرده بودند. ميتوانستم همه جزييات را در اين دو ببينم. پيرزن، نحيفتر از مادربزرگ من بود. زن، شكستهتر از مادر من بود. وقتي سرش را از توي سطل زباله بيرون ميآورد سينهاش خسخس ميكرد، . آن دو، دو تكه شكسته بودند از پيكره بزرگ انسان. انسان درمانده، انسان وامانده. تكههايي كوچك كه چرخ زمان، شايد روزي هزار بار لهشان كند و آنها باز بايستند و پي لقمه ناني. كي؟ درست ساعاتي كه شب شهر را قرق كرده، سر فرو ببرند در چاه سطلهاي زباله و با زبالهها نجوا كنند.
از دور يك جفت چراغ نزديك شد. سرعتش زياد بود. از كنار پيرزن و زن رد ميشدم. نور زرد چراغ ميتابيد روي صورت پيرزن. پيرزن مادربزرگ من بود انگار. خود خودش بود، پيرتر اما. شكستهتر. رنجورتر. پيرزن حركت ماشين را نميفهميد. گنگ و صامت نگاهش به امتداد خيابان بود. ماشين رسيد به سطل آشغال. پيكان وانت بود. با پشتهاي از پلاستيك. شبحي از پشت وانت پريد پايين. سر زن هنوز توي سطل زباله بود. پسر جواني بود، با لباسهايي مندرس. صورت تكيده و كفشهايي كهنه. پسر فرز دويد سمت پيرزن. از زير دست پيرزن، دو كيسه پلاستيك را كشيد. تمام اميد زن ميانهسال را، براي سير كردن شكم خودش و مادرش برداشت و دويد سمت وانت. كيسهها را در تاريكي پرت كرد پشت وانت. با شتاب چند ضربه زد به پهلوي ماشين و داد كشيد: «برو! برو!». زن سر را از سطل زباله برآورد. به ويلچر نگاه انداخت، بعد به توده پلاستيكها كه ديگر از دسته ويلچر آويزان نبود. بعد رد چراغهاي پشت ماشين را گرفت كه دور ميشد. فهميد كيسهها را دزديدهاند. چند قدم دنبال وانت دويد و فحششان داد. نااميدانه دويد و بازنايستاد. بعد ناچار ايستاد. نفس يارياش نكرد. با شانههايي افتادهتر برگشت. ويلچر پيرزن را كشيد كنار خيابان و نشست روي جدول. سرش را گذاشت روي پاي پيرزن. ديگر چيزي نديدم. از كنارشان گذشته بودم. فقط صداي نرمه هقهقي را ميشنيدم. صدايي شكسته، فروريخته، از آن حنجره فرسوده كه خسخس ميكرد. صدايي كه از آن حنجره بيرون ميريخت و شب را كدرتر و سياهتر ميكرد.