به مناسبت درگذشت زيگمونت باومن، فيلسوف اجتماعي لهستاني
مرگ ساكت متفكر
محسن آزموده
هگل فيلسوف ايده آليست آلماني در سرآغاز كتابش عناصر فلسفه حق نوشته مينه روا (بوف خردورزي) شباهنگام به پرواز در ميآيد، يعني فيلسوف در آرامش و سكوت ميانديشد، از اين تعبير هگلي ميتوان مدد جست و افزود از قضا فيلسوفان نيز در آرامش ميميرند و كمتر كسي از مرگ ايشان با خبر ميشود. «قرن روشنفكران» گذشت، زمانهايي كه در آن فيلسوف-روشنفكراني چون سارتر و فوكو حضوري موثر و جدي در عرصه عمومي داشتند و ايدهپردازيهايشان دستكم در ميان دغدغهمندان فرهنگي موثر بود و از اين رهگذر سياستمداران نيز ناگزير به ايشان بيتوجه نبودند. اتفاقا در زمانه ما قصه ديگر است، روزگار ترك تازي و يكه سواري «سلبريتي»ها و «پوپوليست»هاست. حالا از روشنفكران جز در مقام متهمان رديف اول رخدادهاي كوچك و بزرگ ياد نميشود و فيلسوفان نيز خيلي قدر ببينند، در اين حد است كه به عنوان زينتالمجالس در محافل تشريفاتي بر صدر مينشينند، بيآنكه كسي حرف اين موجودات «ذهني» و «خيالپرداز» را جدي بگيرد و به آن وقعي بنهد. در چنين وضعيتي متفكري اگر تن به سرمايه سالاري حاكم ندهد و از سخني متفاوت از نسبي انگاريهاي رنگارنگ رايج دفاع كند، مهجور ميشود، به انزوا رانده ميشود و متهم به كهنه پرستي و جزم انديشي ميشود. متفكر اصيل صد البته در خلوت خود همچنان ميانديشد و مفهومپردازي ميكند و نظريهپردازي ميكند، حتي اگر در هياهوي رايج رسانهها، صدايش به جايي نرسد و كسي به او توجه نكند. لاجرم نيز در سكوت ميميرد، آرام و بيخبر. زيگمونت باومن، فيلسوف و جامعه شناس لهستاني يكي از اين چهرهها بود كه هفته گذشته 20 دي ماه در 91 سالگي در ليدز انگلستان در گذشت. انديشمندي از نسل متفكراني چون يورگن هابرماس (متولد 1929) كه زمانهاي دشوار را زيست و حياتي پر فراز و نشيب داشت. باومن در سال 1925 در خانوادهاي يهودي در لهستان به دنيا آمد. وقتي در سال 1939 لهستان مورد هجوم ارتش نازي از سويي و اتحاديه جماهير شوروي از سوي ديگر قرار گرفت، خانواده باومن به شوروي گريخت و زيگمونت به عنوان معلم در ارتش لهستاني شوروي عليه آلمان فعاليت كرد. او در نبردهاي كلبرگ و برلين حضور داشت و در سال 1945 نشان شجاعت گرفت. بين سالهاي 1945 تا 1953 باومن افسر سياسي در اداره امنيت داخلي در لهستان بود. بعدها باومن در گفتوگويي با گاردين پذيرفت كه به عنوان يك كمونيست متعهد در طول جنگ جهاني دوم و پس از آن فعاليت ميكرده و هيچگاه سعي نكرد آن را پنهان كند. او اظهار داشت كه پيوستن به ارتش اطلاعاتي در سن 19 سالگي اشتباه بوده، اگرچه بسيار ساكن بوده و به خاطر ندارد كسي را فروخته باشد. باومن همزمان به تحصيل جامعهشناسي در آكادمي علوم اجتماعي و سياسي ورشو پرداخت. باومن اگرچه در محل فعاليتش سمت بالايي داشت، اما در سال 1953 به اين دليل كه پدرش به سرزمينهاي اشغالي مهاجرت كرد، اخراج شد.
البته باومن هيچگاه با ديدگاههاي پدرش همراه نشد و همواره نگرشي عميقا ضدصهيونيستي داشت. در دوران بيكاري باومن تحصيلاتش را به پايان رساند و در دانشگاه ورشو به فعاليت پرداخت. طي دورهاي فعاليت در مدرسه اقتصادي لندن، باومن به مطالعاتي گسترده پيرامون جنبش سوسياليست بريتانيا پرداخت و نخستين كتاب مهمش را در لهستان در سال 1959 منتشر ساخت. كتاب بعدياش با عنوان جامعهشناسي هر روزه در سال 1964 با استقبال گسترده مواجه شد. در اين سالها انديشههاي باومن به آموزههاي متفكراني چون آنتونيو گرامشي و گئورگ زيمل بسيار نزديك بود و به تدريج به انتقاد از دولت كمونيستي لهستان پرداخت. به همين خاطر هيچگاه به سمت استادي نرسيد. در نهايت نيز فشارها به حدي رسيد كه او را در سال 1968 از عضويت حزب كارگران متحد لهستان كنار گذاشتند. باومن كه كرسي دانشگاهي را در دانشگاه ورشو از دست داد، از لهستان مهاجرت كرد. در اين سالها به تدريج شهرت باومن به عنوان مخالف جهاني شدن افزايش مييافت. در سال 2011 در گفتوگويي با نشريه لهستاني پليتيكا به انتقاد شديد از صهيونيسم پرداخت و اظهار داشت كه اسراييل به هيچ عنوان علاقهاي به صلح ندارد و از هولوكاست سوءاستفاده ميكند. اين اظهارنظرها موجب شد كه باومن از سوي صهيونيستها مورد حمله قرار گيرد. باومن در دهههاي 1980 و 1990 آثار مهمي درباره رابطه مدرنيته، بروكراسي، عقلانيت و طرد يا حذف اجتماعي منتشر كرد. او با نفي سازوكارهاي مدرنيته آن را به نفي موارد ناشناخته متهم كرد. او در طول حيات فكرياش مدافع مطرودين، حاشيهها، محذوفين و كنارگذاشتهها باقي ماند و كوشيد نشان دهد عقلانيت مدرن با وجود ادعاهايش درباره آزادي و برابري و برادري، عملا به حذف موارد ناهمگون ميپردازد. باومن منتقد سرسخت مصرفگرايي پستمدرن بود و در سالهاي پاياني عمرش نظريه مدرنيته سيال را ارايه كرد. او با اين مفهوم، به تنوع بيسابقه، سياليت، فقدان اطمينان و پيچيدگي دنياي جديد اشاره داشت و ميكوشيد در ميانه اين همه، كورسوي اميدي براي انسان جديد بيابد. باومن اگرچه همواره منتقد سرسخت و جدي تجدد و مظاهر آن باقي ماند، اما هيچگاه متفكري تجدد ستيز نبود و به گذشتههاي مبهم و تاريك فرا نميخواند، بلكه هميشه از اميدي ميگفت كه انسان تراز جديد بايد فراسوي مخاطرات زندگي نو بيابد يا بازسازي كند. متفكري كه به تعبير نيل لاوسن، مفسر سياسي بريتانيايي «فانوس اميدي در تاريكي» بود و اگرچه در سكوت و بيخبري درگذشت، اما انديشههايش باقي خواهد ماند و در سكوت شبانگاهي تفكر توسط جستوجوگران حقيقت بازخواني خواهد شد و به حيات خود ادامه خواهد داد.