درباره يك عكس
ما قهرمان نميخواهيم
ليلي فرهادپور
نويسنده و روزنامهنگار
با چند تا از همسايهها رفتيم دنبالش كه برويم ايستگاههاي آتشنشاني اطراف گل بدهيم به آتشنشانها. درحالي كه لباس ميپوشيد و روسري مشكي با نوارهاي زرد سرش ميكرد، مرتب زير لب ميگفت: بريم اما چه فايده آنها كه زنده نميشوند. ايستگاه اولي كه انتخاب كرديم كمي پرت بود. اما در جلوي محوطهاش جايي بود براي گلهايي كه مردم آورده بودند و شمعهايي كه روشن ميشد و باد خاموشش ميكرد. آتشنشان جلوي در جوان بود. ميگفت يك ساعت ديگر دوباره شيفتش است و برميگردد پلاسكو. ازش پرسيدم: چرا آتش نشان شدي؟ گفت: عشق و او درحالي كه گره روسري مشكي با نوار زردش را زير چانهاش محكم ميكرد بغضش را فروداد و زير لب گفت: اگر بداني آتشنشان شدن چقدر سخت است و چقدر آزمون و آشنا ميخواهد... رفت و از شيريني فروشي روبهروي ايستگاه 7 – 6 كيلو شيريني خريد و آورد و داد به همان آتشنشان جوان و گفت اينها را با خودت ببر آنجا بخوريد. جوان لبخند زد و تشكر كرد.
ايستگاه دوم درخيابان اصلي و شلوغتر بود. آتشنشانان بيشتري دم در ايستگاه ايستاده بودند. موزيكي حزنانگيز پخش ميشد و مردم در سكوت اشك ميريختند و شمع روشن ميكردند. آتشنشانان ميگفتند دعا كنيد. تلويزيون هنوز روزشمار حادثه را برنداشته بود. چهار روز گذشته بود و آنان نميخواستند باور كنند همكارشان- دوستشان جان باخته.
او با گوشه روسري مشكي با راههاي زردش صورتش را كه خيس اشك بود پاك كرد. سكوت كرد، به تكتك آتشنشانان نگاه كرد. سرش را پايين انداخت و رفت
ايستگاه سوم، ايستگاه شهيد اول پلاسكو بود. حجلهاي براي بهنام ميرزاخاني گلباران شده بود. بچههاي آتشنشان تازه از ماموريت برگشته بودند. هنوز لباسشان خاكي و گلي بود. يكي از آنها از ديگري پرسيد: حلوا و خرما تموم شده بديم به مردم. آن يكي رفت از دفتر يك جعبه حلواي آماده آورد به مردم تعارف كرد. خيرات بايد كرد براي يار سفركرده... دفترچه يادبودي بر ميز بغلي حجله گذاشته بودند. همه مينوشتند... همدردي ميكردند... اشك ميريختند و مينوشتند.
در آن دفترچه يادبود كسي هم نوشته بود: «ما قهرمان نميخواهيم... ما مديريت بحران ميخواهيم» و من ديدم زني آن را نوشت كه به پهناي صورتش اشك ميريخت... زني با روسري مشكي و نوارهايي زرد.