استعفانامه
علي شمس
نمايشنامه نويس
تصورش را هم نميتوانستم بكنم. به تمام معنا مسخره است. اين سطح از جان عزيزي و محافظهكاري از كجا در آدمي مثل تو پيدا شده نميدانم. حتي يك لحظه هم نميتواني به ياد بياوري كه چقدر با چيزي كه بودي فرق كردي. حيف آن گذشتهاي كه تو صاحبش هستي. حالا تو براي من با تمام اين آدمهايي كه شبيهشان شدي هيچ فرقي نداري. هيچ احترامي از تو در من نيست. به هيچ چيز مشترك با تو نميبالم. دوست دارم ازين تندتر بنويسم و حتي اگر شد و گذاشتند كه باشد، اين لا به لا فحش دردآوري هم نثارت كنم. حالا كه چي برداشتي و آن چيزها را نوشتي و آن كارها را كردي و دل آن همه آدم را دق دادي؟ دلت خنك شد؟ آدم واداده فرصتجويي مثل تو را كاش زودتر ميشناختم. اينها بخشي از نامهاي بود كه ميخواستم برايت بنويسم و ننوشتم. ميخواستم جلوتر چاك دهنم را باز كنم كه نكردم. نامه را تا همين جا كه نوشتم پاره كردم و انداختم توي سطل. بعد از نوشتن مثل تو را كاش زودتر ميشناختم، دستم به نوشتن نرفت. اين بود كه نامه را پاره كردم و پرت كردم توي سطل. دلم نيامد ازين در با تو وارد شوم. آن همه دوستي و محبتي كه با ما بود يادم آمد و دريغم آمد ازين همه دگرديسي كه دامنت را گرفته. البته بگويم اين طور هم نبايد باشد كه حالا چون من و تو زماني رفيق بوديم من خفه خون مرگ بگيرم و نخواهم كه از دست تو آدم سابقن رفيق شكايت نكنم. اين بود كه دوباره دارم مينويسم. اين نامه دومي لحن بيپرواي آن اولي را نخواهد داشت. لزومي هم ندارد. تو خودت بيشتر از همه به چيزي كه هستي و رنگي كه عوض كردي آگاهي. تو روزي ميخواستي دنيا را نجات دهي. آدمها را ميديدي و درد را ميفهميدي. درد ديگران درد تو بود و حالا شكم سيرترين آدم روزگاري. آروغ بيعاري ميزني و چيزي از گذشته توي وجودت نمانده. من هم آدمي نيستم كه چون خواسته باشم از قِبل تو به نان و نوايي برسم، مجيزت را بگويم. اين است كه حرف روي دلم ميماند اگر اين نامه را ننويسم و اگر نه به تندي لحن نامه اول، ولي دستكم چارتايي ليچار درشت و جگر سوز بارت نكنم. يك روز پاييز يادم ميآيد كه ابر بود و ما در كلكچال تا روي سر ابرها، كوه را بالا رفته بوديم. تنه دماوند را برف نازكي گرفته بود و ما ايستاده بوديم و تهران را از لاي فاصله اين ابر تا ابر ديگر تماشا ميكرديم. تو برگشتي توي صورت من و با دستت شهر را نشان دادي و گفتي اينجا از همين فاصله و از دور قشنگ است. من براي زندگي در تهران زيادي نازك نارنجيام. من تحمل اين حجم از تباني و زير و روكشي را ندارم. آن روز شهر متهمي بود كه تو قضاوتش كردي و حكم به تباهياش دادي. يادت هست؟... ببين نميتوانم آنچه در دلم هست را نگويم. بگذار نامه را پاره كنم و با همان لحن سابق آتشين و با عصبانيتي فارغ ازين خاطره بازيها عتاب و خطابت كنم. تا اينجا را اصلن نخوانده بگير. نامه از همين چيزي كه دارم مينويسم آغاز ميشود. از همين آغاز ميشود، آغاز ميشود. پس به نام خدا. اصلن تصورش را هم نميتوانستم بكنم. عجب آدم شارلاتاني شدي. تويي كه تا روزگاري از قدرت تزوير و سالوس ميناليدي، الان سايه گستر سالوسي. تا ديروز و قبل از آنكه برخورد تو با محسن را ببينم، امكان نداشت به همچين قطعيتي دربارهات برسم، اما الان كه دارم اينها را مينويسم و به عنوان آدمي كه بيشتر از هر آدم ديگري در دنيا تو را شناخته و با تو زندگي كرده، به تزوير تو شهادت ميدهم و از خود بيگانگي تو را محكم و با يقين مينويسم. اين نوشته را علاوه بر پايان دوستي من با خودت، استعفانامه هم در نظر بگير. هيچ دلم نميآمد اين كلمات را بنويسم و هيچ دلم نميآمد تو را اينطور لقب بدهم ولي تو براي من آن آدم قديم نيستي. تو ديروز رفيق و صديق و شريف بودي و امروز قالتاق و شارلاتان و پاچه ورماليدهاي.