• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3730 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۷ بهمن

پلاسكو با شجريان؛ پلاسكو بي‌شجريان

احسان حسيني‌نسب روزنامه‌نگار

 

 

ببين، مملكت ما مثل همه ممالك ديگر پر از بالا و پايين‌هاي مختلف است. گرفتاري كه خاصِ يك ملت نيست. يك وقت زلزله مي‌آيد يك جايي و يك شهر خشتي مي‌خوابد روي هم و مردمي بي‌شمار مي‌ميرند. جاي ديگري سونامي مي‌‎آيد و نيروگاه هسته‌اي‌اش خراب مي‌شود و مردمش آواره مي‌شوند. جاي ديگري توي همين دنيا يك كله‌خرابي هواپيمايي را مي‌كوبد به برجي و صدها نفر مي‌ميرند. در سرزميني ديگر معدني ريزش مي‌كند و مردمي گير مي‌كنند در قعرِ قعر زمين. يك طرف ديگر دنيا احمقي سلاحش را دست مي‌گيرد و مردم را در شب سال نو مي‌بندد به رگبار. يا جنگي بين دو كشور در مي‌گيرد: موشك‌ها به سمت خاك همديگر نشانه مي‌روند و زندگي‌هاي مردم مي‌رود در هاله‌اي از بيم.
اصلا كافي است همين الان يكي از خبرگزاري‌ها را باز كني، يا تلويزيون را روشن كني، يا موبايلت را از جيبت درآوري و توي يكي از شبكه‌هاي اجتماعي تابي بخوري، توي گروه‌ها و صفحات چرخي بزني. در هر لحظه‌اي، جهان با بحراني روبه‌روست. بحراني كه گريبان يك سرزمين را و مردمش را گرفته است. گفتم كه به‌تان. گرفتاري خاص يك ملت نيست. وجه مشترك همه مردم دنياست. «توسعه‌يافته» و «در حال توسعه» هم ندارد. گرفتاري، گرفتاري است. پيشگيري از بروز بحران و بعد آمادگي براي مواجهه با گرفتاري و بعدتر، كيفيت خود اين مواجهه البته در ممالك مترقي و ممالك كمتر ترقي‌يافته با همديگر توفير دارند. نقلش، نقل الان و اينجا نيست. بماند براي بعدترها.
قصه، اينجا، اين‌بار، توي اين صفحه و توي اين ماجرا چيز ديگري است. قصه، قصه آوار است. قصه، خاك تپيده در هواست. قصه دست‌هايي كه به نشانه كمك بالا رفته‌اند و جنازه‌هايي كه پايين، در سنگلاخ و كلوخ و تيرآهن‌هاي درهم‌پيچيده افتاده‌اند. با يك وجه اشتراك بزرگ: همگي درهم‌كوفته‌اند. غبار روي همه‌چيز سايه انداخته است. روي همه‌چيز. هر گوشه‌اي از شهر آواري ريخته است. هر گوشه انساني چمباتمه زده است و سر گذاشته به ديواري نيم‌ريخته و آهسته مي‌گريد. روبه‌روي هر كسي كه زنده است، جنازه‌هايي رديف شده‌اند. جنازه‌هايي زيرِ ململ پتوهاي پلنگ‌نشان و طاووس‌نشان: مرداني با استخوان‌هاي شكسته، زناني با تن‌هاي درهم‌فشرده شده. مُرده، مُرده. مرگ در همه شهر پخش شده است. جولان مي‌دهد. خودش را به ديوارهاي شهر مي‌مالد. به زنده‌ها. به باقيمانده‌ها از زلزله ديشب. زلزله ديشبِ بم در پنجِ دي‌ماه سال 1382.
توي اين وضعيت، خيلي‌ها مي‌آيند توي ميدان. بعضي‌ها براي كمك، بعضي‌هاي ديگر به خاطر جلب‌نظر. اهل كمك مي‌آيند و آستين بالا مي‌زنند و خاك‌ها را مي‌روبند. جنازه‌اي مي‌جورند. اگر سرشناس باشند، به آدم داغداري تسلايي مي‌دهند. كنار داغديده‌ها مي‌نشينند و نان و پنيري توي همان لحظات بحراني كنارشان مي‌خورند و توي دل آدم سوگوار، بذر اميد مي‌رويانند از نو. اهل شوآف هم تكليف‌شان روشن است: جلوي دوربين‌هاي آخته عكاس‌ها جولان مي‌دهند. رژه مي‌روند و بعد هم به گاهِ خطر، وقتي كه بايد هزينه‌اي كنند از جيب‌شان يا از جان‌شان، نيست و نافور مي‌شوند. ديده‌ايد حتما. بيشترِ اين جماعت را بازيگرهاي درجه دو و سه (بعضي‌شان را مي‌گويم)، خواننده‌هاي آبدوغ‌خياري و كشتي‌گيرها و فوتباليست‌هاي از رده خارج تشكيل مي‌دهند. نقل اينها هم نقل حالاي ما نيست. اين هم بماند براي جايي ديگر و وقتي ديگر. آنها كه آمده‌اند- آن سرشناس‌ها را مي‌گويم- وقتي غبار حادثه خوابيد، دو نوع مواجهه با ماجرا پيدا مي‌كنند. يا مي‌روند پي زندگاني‌شان. يعني نقش انساني‌شان را درست ايفا كرده‌اند، رسالت‌شان را انجام داده‌اند و وجدان‌شان آسوده شده است. آنها، به خاطر زحمات‌شان ستودني‌اند. در يادها مي‌مانند. همواره تحسين مي‌شوند و همواره از آنها به نيكي ياد مي‌شود. تاريخ نمي‌تواند آنها را به خاطر نوع‌دوستي و انسان‌دوستي‌شان در چرخ‌دنده‌هاي خود هضم و له و فراموش كند. هيچ‌كسي تختي را در زلزله بويين‌زهرا از ياد نخواهد برد، وقتي با كيسه در بازار تهران راه افتاد و از اعتبارِ آقاتختي‌بودنش استفاده كرد و براي آسيب‌ديده‌هاي زلزله پول جمع كرد. يا احمدرضا عابدزاده را، وقتي سوار بر آن بليزر قديمي آبي براي زلزله‌زده‌هاي بم وسيله جمع مي‌كرد و وسايلِ جمع‌شده را بار مي‌زد و مي‌زد به جاده و تا بمِ زلزله‌زده يك سر مي‌تاخت. آنها بر صحيفه زندگاني ملت نقش مي‌بندند. تاريخ در مواجهه با آنها قوه مچاله كردن‌شان را ندارد.  يك دسته ديگر هم هستند اما. يك دسته مهم ديگر. آنها وقتي غبار حادثه خوابيد، تازه كارشان شروع مي‌شود. وظيفه آنها روشن نگاه داشتن چراغ انسانيت است. آنها فتيله اين چراغ را بالا نگاه مي‌دارند. نمي‌گذارند آتش روشن شده از يك اتفاق بزرگ كه دلِ يك ملت را به درد آورده، سرد شود. آنها را نمي‌توان در سطح قلمداد كرد. آنها در عمق مانده‌اند. روشنايي جهانِ پيرامون ما از آنهاست. از آنها كه با تمام شدن يك فاجعه، تازه كارشان شروع مي‌شود. آنها «مُحاطِ» تاريخ نيستند، «محيطِ» تاريخند؛ خود تاريخند. تاريخ را آنها مي‌سازند.
حالا كه اين يادداشت را مي‌نويسم، تو مدت‌هاست توي جا خوابيده‌اي. مدت‌هاست كه خبري از تو نداريم مگر اينكه كسي از نزديكانت، مثلا همسرت يا يكي از پسرانت توي صفحه‌اش از حال تو چيزي بنويسد و از تو، از حال تو كه براي‌مان مهم است، خبري بياورد. اما نمي‌توانم منكر شوم حالا كه آوار پلاسكو خوابيده است، حالا كه آتش‌نشان‌ها تن‌هاي شريف‌شان يا به غبارِ فروريخته از آن عمارت بلند، آن نماد مدرنيته جعلي در تهران آميخته شده، يا به خاكسترِ جسم رفقا و همكاران‌شان در آتش نمرودي پلاسكو متبرك شده است، چقدر جاي تو، جاي صداي تو و حضور تو، كنار ما كه مردمانيم و آسيب‌ديدگان اين فاجعه بزرگيم خالي است.  آقاي شجريان! بم يادمان نمي‌رود. شهر آوار شده بود. آدم‌ها آمدند. هركسي هر كاري خواست بكند، كرد. عكاس‌ها عكس‌هاي‌شان را گرفتند. آنها كه دنبال جلب نظر بودند، تلاش‌شان را كردند. آوار كه خوابيد، تو آمدي توي كار. تازه كار شروع شده بود براي تو. صداي تو يادمان نمي‌رود كه آن شبِ تاريخي «مرغ سحر، ناله سر كن» خواندي براي ما. آقا! عزيزِدل مردم! پلاسكو ريخت و تن‌هايي از نجيب‌ترين‌ها و شريف‌ترينِ همان مردم سوختند. جاي صداي تو خالي است كنار ما. مهم‌تر! جاي حضورت خالي است كنار ما، براي ما. براي التيام دردها و جراحت‌هاي ما. استاد! بالاغيرتا دستي بجنبان و زودتر خوب شو!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون