دوج پيليموت
آرش عباسي
نمايشنامهنويس
بايد شرش را كم كند. 38 سال كم نيست. به جز يك ماه اول كه ميرزا رضا خودش سفارش كرده بود غلام هفتهاي يك بار بعد از بيرون رفتن گوسفندان از طويله برود و يك استارت بزند و چند دقيقهاي بگذارد ماشين كار كند و چند بار آرام گاز را فشار دهد و ول كند، در تمام اين 38 سال هيچوقت استارت نخورده. غلام آن موقعها دو روز يك بار ميرفت داخل ماشين و تمام سوراخ سمبههايش را دستمال ميكشيد اما سر دو روز نشده دوباره خاك ميگرفت و گرد و غبار همه جايش را ميپوشاند. آن روزهاي اول هنوز بوي ادكلن تيمسار توي ماشين حس ميشد بعد خيلي زود بوي پهن گاو و گوسفندها جايش را گرفت. غلام هر بار ميرفت طويله لااقل براي نيم ساعت ميتوانست خودش را توي اتوبانهاي بزرگ امريكا حس كند با آن عينك ريبن جا مانده از تيمسار اگرچه توي تاريكي طويله چيزي نميديد اما ميتوانست كلي حس امريكايي بودن داشته باشد. حس اينكه تو يك پسر 17 ساله روستايي هستي و حالا پشت يك دوج پيليموت 78 نشستهاي كه فقط 700 تا راه رفته چيز كمي نبود. تيمسار يك بار هم با اين ماشين زن و بچهاش را سفر نبرده بود. دوج پيليموت يا در گاراژ درندشت خانه خوابيده بود يا زير سايبان حياط بزرگ ژاندارمري. اما يك سال از عمرش نگذشته بود كه راهش به روستا و طويله كنار گاوها و گوسفندها ختم شده بود و حالا كه مش هاشم از آمدن ميرزارضا نااميد شده بود و 38 سال از آن شب گذشته بود بايد كاري ميكرد. بايد دوج پيليموت را كه ديگر آهن پارهاي بود رد ميكرد ميرفت. بايد دوباره مثل همان شب كه در طويله را برداشت و يكي از ديوارها را خراب كرد و دوج پيليموت را داخل طويله جا دادند و دوباره شبانه با ميرزا و غلام ديوار را بالا برد، همين كار را ميكرد و دوج را بيرون ميكشيد.
فكر فروش ماشين از سياوش نوه دختري مشهاشم بود. همو بود كه آنقدر گفت اين ماشين قيمتي است تا مش هاشم راضي شد پول آگهي همشهري را بدهد به سياوش تا برايش مشتري پيدا كند. اما سياوش زماني كه در آگهي فروش نوشت؛ اوكازيون، دوج پيليموت 78 در حد صفر باورش هم نميشد كه يك روز از 8 صبح تا 8 شب بايد به بيش از 700 تلفن جواب بدهد. همه دنبال اين عروسك بودند. از كلكسيون دارها تا جوانهاي بالاشهر عشق ماشين امريكايي تا عوامل فيلم و سريال و بنگاهدار و قصاب و هر كسي كه فكرش را بكني. سياوش اما فكر اين را نكرده بود كه چطور بگويد آن عروسك اگرچه فقط 700 كيلومتر راه رفته اما تمام 38 سال گذشته را در طويله بوده و تقريبا همه جايش پوسيده است. آفتاب نخورده و رنگش سالم است اما نم و ناي طويله و شاخ گاو و گوسفندها و لگدهاي وقت و بيوقت آنها چپ و راست دوج پيليموت را قر كرده است. روكش صندليهايش ترك نخورده اما اگر رويشان بنشيني از داخل پودر ميشود. با اين حال چند نفري راضي بودند به خريدن اين عروسك كه از عمر 39 سالهاش 38 سالش را خواب بوده بدون اينكه صداي بوق و دادو فرياد خيابانها را بشنود يا آفتاب به سقفش بخورد يا لاستيكهايش آسفالت خيابان را حس كنند. آخرين باري كه لاستيكهايش تن آسفالتهاي خيابان را لمس كرد بود آن شبي بود كه سرو صداها بالا گرفته بود. همان شبي كه از شهر به طرف روستاي پدري ميرزارضا بيرون آمد و يك راست رفت در طويله و هرگز بيرون نيامد. دو روز قبلش عاشورا بود مردم براي عزاداري ريخته بودند در خيابان و شعار ميدادند تيمسار روبهروي سالن پيشآهنگي در صندلي عقب دوج پيليموت نشسته بود. ميرزا رضا پشت فرمان بود و جمعيت روبهرو را ميديد. سروان شكري لحظه به لحظه ميآمد و به تيمسار گزارش ميداد. مردم هجوم ميآوردند. تيمسار گفت شليك كنيد به طرف شان. سروان شكري خواست چيزي بگويد اما تيمسار زودتر فهميد و گفت: همين كه گفتم. سروان رفت و چند لحظه بعد سربازها چند تير هوايي شليك كردند مردم نه تنها نترسيدند بلكه هجوم آوردند سربازها دوباره شليك كردند ودو سه نفر را از ناحيه پا مجروح كردند مردم آنها را برداشتند و عقب كشيدند. ناگهان پسرك جواني پريد پشت يك وانت و فرياد زنان درست مثل فيلمها با سرعت آمد در دل سربازها. نخستين سرباز تا آمد خودش را جمع كند روي هوا بود. تيمسار با ديدن اين صحنه از تعجب و ترس عينكش را برداشت، سريع پياده شد، كلت كمرياش را كشيد و شليك كرد. سربازها همزمان وانت را بستند به گلوله اما تيري كه وسط پيشاني پسر جوان خورد از كلت تيمسار خارج شده بود.
مردم فرياد ميزدند و فرار ميكردند. سربازها ترسشان ريخته بود مدام شليك ميكردند. تيمسار به ماشين برگشت و به ميرزا رضا دستور حركت داد. ميرزا سريع پيچيد و از محل دور شد. تيمسار چند روز پيش زن و بچه را فرستاده بود خارج. ميدانست خبرهايي در راه است. خودش هم بعد از اين ماجرا وسايلش را جمع كرد. به ميرزا رضا گفت شبانه او را به كرمانشاه برساند معلوم بود ميخواهد از آنجا برود و گم و گور بشود. عقل كرده بود. مردم شهر محال بود از خون اين جوان بگذرند. سواي اينها تيمسار به زنش قول داده بود نماند. آخر اين ماجرا خيلي زودتر برايش روشن بود. ميرزا رضا نگران خودش و ماشين بود. دوج پيليموت گاوپيشاني سفيد شهر بود. بردنش به روستا هم فكر تيمسار بود. او بود كه گفت ببر ماشين را گم و گور كن و بيا تا خودمان هم گم و گور شويم تا آبها از آسياب بيفتد. ميرزا رضا چاره ديگري نداشت. الان راننده تيمسار قاتل بود. وضعيتش دست كمي از وضع تيمسار نداشت. پس شبانه آمد روستا دوج پيليموت را در طويله جا داد و سفارشهايش را كرد و رفت كه خيلي زود برگردد و آن را ببرد اما ۳۸ سال گذشت. نه تنها نيامد كه خبري هم ازش نيامد. هيچكس نفهميد مرده است يا زنده. تنها خبري كه آمد سال ۶۷ بود كه قباد پسر همسايه شان كه سرباز بود گفته بود صورت نيمه سوخته ميرزا رضا را در اطراف كرمانشاه در حالي كه كنار جنازه چند زن و مرد ديگر بوده شناخته است. مطمئن نبود البته. اين را پنهاني به مش هاشم گفت و قسم خورد كه به دو چشمش هم نگفته و نميگويد. مش هاشم باور نكرد و به كسي هم نگفت و منتظر ماند همانطور كه رفتن غلام و شهيد شدنش در همان سال اول جنگ را باور نكرد، اما ديگر منتظرش نماند. اصلا روزگار سياه دوج پيليموت هم از رفتن غلام شروع شد كه ديگر كسي نبود تا دستمالش بكشد و پشتش بنشيند و خودش را در اتوبانهاي امريكا حس كند.
مشتريها تا ميتوانند تو سر مال ميزنند. سياوش هر كاري ميكند كه قيمت را بالا ببرد اما مش هاشم تلاشي نميكند. براي او مهم اين است كه اين تكه آهن را نبيند فقط پول كارگر و بنايي كه بايد ديوار طويله را خراب كنند و دوباره بسازند در بيايد. ميداند كه خودش ديگر آن آدم ۳۸ سال پيش نيست كه خراب كرد و ساخت. آن وقت ميرزا رضا و غلام را داشت كه حالا ندارد. مثل همهچيزهايي كه در اين سالها يكي يكي از دست داد. زمينهايش، گاو و گوسفندهايش، زنش، نوه جوان مرگش. همه و همه به جز دوج پيليموت مدل ۷۸ كه مثل بختك در طويله خانهاش جا خوش كرده است.