خاطره
سروش صحت
امروز پنجشنبه است. يك هفته گذشته و همه حرفها را زدهاند ولي مگر ميشود از چيز ديگري نوشت؟ راننده تاكسي گفت: «من جوانيهام دايم ميرفتم پلاسكو... اصلا يه جورايي پاتوقم بود... مگه ميشه آخه؟... هم خاطرهها تموم شد... هم پلاسكو... انگار اصلا نبود...» سكوت شد.
راننده تاكسي گفت: «خاطرههاي آدم چي ميشن؟... ميمونن يا تموم ميشن؟» زني كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «بعضي از خاطرهها بعد از يه مدتي فراموش ميشن ولي بعضي از خاطرهها ميمونن.» راننده گفت: «خاطره پلاسكو ميمونه.» زن گفت: «خاطره پلاسكو ممكنه نمونه، ولي خاطره آتشنشانها هميشه ميمونه.» راننده نفس عميق كشيد و گفت: «جگرم سوخت.» زن گفت: «جگر همه سوخت.»