• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3734 -
  • ۱۳۹۵ سه شنبه ۱۲ بهمن

رفيق از من فاصله بگير

مهرداد احمدي شيخاني

با دوست ديرينم جناب آقاي دكتر غلامرضا كاشي هر از گاهي مسيري را قدم‌زنان مي‌رويم و مي‌آييم و حرف مي‌زنيم و حرف مي‌زنيم و به قول خودمان همه مسائل آدم و عالم را حل مي‌كنيم مي‌رود پي كارش. اما اين دفعه‌ آخر كه همديگر را ديديم، جنابش سوالي پرسيد كه درست و درمان جوابي برايش نداشتيم و ماند بيخ حلق‌مان. سوال اين بود كه «آيا امروز دوستي‌ها مانند قديم است؟ آيا روابط دوستانه‌مان به همان گستردگي و عمق سابق است؟» كه جواب‌مان يكي بود، نه! و اين دريچه‌اي بود به سوال بعدي كه چرا؟ و سوال‌ها كش آمد كه حالا اين خوب است يا بد؟
حاصل اين گفت‌وگو براي ما به اين رسيد كه هر كدام از منظر خودمان يادداشتي بنويسيم و منتشر كنيم شايد كه ديگراني هم از منظر خود به اين موضوع بپردازند و ماجرا را بكاوند.
يادداشت جناب كاشي كه در نشريه آوا منتشر و اين هم يادداشت من كه بخشي از آن حاصل گفت‌وگوي دو سويه آن شب‌مان است تا ببينيم ديگران هم مي‌نويسند يا نه.
يادم مي‌آيد تا همين چند سال پيش كه زياد هم دور نيست، بگيريم حداكثر دو سال يا خانه پُر سه سال پيش، با جمعي از دوستان هر از چند گاهي مي‌نشستيم و مي‌گفتيم و از خنده و مطايبه و احوالپرسي بين‌مان بود تا چه خبر چه خبرهاي مرسوم. بهانه اين دورهمي‌ها هم بسيار بود، از مثلا افطار ماه رمضان و انتشار كتاب جديد يكي از اين جمع دوستان و صاحب فرزند شدن و شيريني دادن و موفقيت كاري و شكست فلان پروژه بگير بيا تا «دل‌مان تنگ شده كجايي؟» و «جمع بشويم و يك ناهاري بخوريم رفيق جان». بهانه، بهانه است؛ اصل همان ديدارها بود كه به هر بهانه‌اي مي‌شد جورش كرد و همديگر را به فرادا يا به جماعت ديد. ولي حالا كه نگاه مي‌كنم، مي‌بينم بهانه‌ها همچنان هست ولي ديدارها ديگر نيست. به هر كس زنگ مي‌زني و مي‌پرسي از فلاني چه خبر يا كدام دوست را ديدي؟ تقريبا جواب همه يكي است؛ نديدم و خبر ندارم. غالب جواب‌ها همين است. حتي گاهي تلفني هم، ديگر از هم خبري ندارند و اين عجيب است كه تا همين يكي دو سال پيش، ديدارهاي جمعي هم اگر چندماه يك بار دست نمي‌داد، ديدارهاي دو نفره را كه حداقل چند هفته يك بار داشتيم. اولش گمان كردم اين وضعيت به سن و سال‌مان برمي‌گردد. هر چه باشد چند سال است كه ديگر همه ما مرز 50 سالگي را رد كرده‌ايم و به قول شيخ اجل سعدي شيراز «اي كه پنجاه رفت و در خوابي»، به دنبال آنيم كه مگر اين چند روزه را دريابيم. ولي خب مگر دريافتن اين چند روزه يكي‌اش اين نيست كه دوستان را دريابيم؟ اين عمر كه به قول همان شيخ سخن برف است و گذرش هم آفتاب تموز و چنان كه افتد و داني چه چيز بهتر از بودن با دوستان جاني؟ ولي انگار سعدي كه تا همين يكي دو سال پيش هر چه مي‌گفت همان بود كه ما مي‌كرديم و هر چه ما مي‌كرديم همان بود كه سعدي گفته بود، به يكباره از دنياي ما رخت بر بست و رفت. حداقل در دوستي كه شيخ اجل را مدتي است، نمي‌بينم.
ما كه 50 سال را گذرانده‌ايم، ولي 50 سال پيش را كه يادم مي‌آيد داستان يك جور ديگري بود. براي پدرهاي ما كه فرق داشت. يادم هست پدرم بود و دوستانش و جان بودند و جان مي‌دادند براي هم. به قولي رفيقباز بودند. پدرم وقتي مرد البته پاسبان‌ها همه شاعر نبودند ولي رفيق‌ها همه رفيق بودند. براي من كه خاطراتش اين‌جوري است. داشتم مي‌گفتم، پدرم وقتي مرد ما در شهرستان زندگي مي‌كرديم، در خرمشهر. خانه‌اي داشتيم نمور و مخروبه كه آن را هم به همت مادرمان و پس‌اندازش از كنار گذاشتن سال‌ها از خرج خانه خريده بوديم.
در شهري كه وقتي زمين را نيم متر بكني به آب مي‌رسي، خانه ما يك متر پايين‌تر از خيابان بود و بايد چهارتا پله را از خيابان مي‌رفتي پايين تا به حياط برسي و از حياط دو پله ديگر هم مي‌رفتي پايين‌تر تا بروي داخل اتاق. بعد از مرگ پدر، وقتي دوستانش براي تسليت آمدند و خانه را اين‌طور ديدند، پولي جمع كردند و خانه را كوبيدند و دوباره ساختند و تحويل‌مان دادند و رفتند. تصويري كه براي من از دوستي باقي مانده همين است. اينكه يكي از جمع دوستان كه كم مي‌شود، باقي دوستان نمي‌روند. 45 سال است كه پدرم رفته ولي هنوز يكي دوتا از دوستان پدرم زنده هستند و همچنان با اين كهولت سن يادي از ما مي‌كنند.
يكي از آنها تا همين چند سال پيش كه هنوز جاني داشت و پاي رفتني و آمدني، عيد كه مي‌شد حتما براي ديدار عيد سري به خانه ما مي‌زد. يعني فكر كنيد مردي در مرز 80 سالگي دست عيال را بگيرد و برود به فرزند يك دوستي كه 40 سال قبل‌ترش‌دار فاني را وداع كرده، سر بزند. يا آن يكي كه سال‌ها است از ايران رفته، هنوز به هر مسافر آشنا كه مي‌رسد بگويد، ايران كه مي‌روي اين را هم ببر بده به پسرهاي فلاني بگو خدا پدرشان را رحمت كند. عجب حوصله‌اي دارند اين دوستان قديمي؟! ما كه الان ديگر تلفني هم احوال رفيق‌مان را در همين شهر نمي‌پرسيم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون