اسفند
سروش صحت
امروز پنجشنبه، پنجم اسفندماه سال هزار و سيصد و نود و پنج است. يواشيواش بايد لباسها را كم كرد و آماده بدوبدوهاي شب عيد شد. مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «من عاشق اسفندم از الان ديگه بوي عيد ميياد.» زني كه جلو نشسته بود گفت: «معلومه شما بايد هم عاشق اسفند باشيد. خونه تكوني و بشور و بساب و گرفتاريهايش مال ماست، بوي عيد و بهبه و چهچهاش مال شما.» راننده خنديد و گفت: «امسال چطوري بود؟... راضي بودين؟» زن گفت: «مثل بقيه سالها.» فكر كردم راست ميگويد، امسال هم مثل بقيه سالها بود، بعد فكر كردم مثل بقيه سالها بود ولي هيچ سال مثل يك سال ديگر نيست. مثل روزها كه عين هم هستند اما هيچ ربطي به هم ندارد. چشمم به شعري كه راننده روي كاغذي نوشته بود و بالاي داشبورد گذاشته بود، افتاد: «دوران بقا چو باد صحرا بگذشت/ تلخي و خوشي و زشت و زيبا بگذشت/ پنداشت ستمگر كه جفا بر ما كرد/ در گردن او بماند و بر ما بگذشت».