راهي براي روايتگري همگاني
نازنين متيننيا
فريدون صديقي روز بعد از درگذشت آيتالله هاشميرفسنجاني، فضاي رسانهاي و خبري را مشابه آن روزگاري دانست كه در دهه شصت و با توجه به فضاي ملتهب سياسي، خبرهاي ترور و شهادت چهرههاي سياسي زياد بود و تجربه روزنامهنگار بودن در آن دوران، تجربهاي ناب و سخت. در زمستان نودوپنج و در جوان شدن تحريريهها، معدود روزنامهنگاراني بودند كه با چنين تجربه حرفهاي رودررو شده باشند؛ به اينكه در يك لحظه ساده روزمره ناگهان خبري از حال نامساعد يكي از بزرگترين چهرههاي نظام مخابره شود وكمي بعد خبر درگذشتش بيايد و همه آنچه تا آن لحظه براي روزنامه فردا آماده شده، بيات و به دردنخور شود و حالا در فضاي تعليق و بزرگي خبر، مجبور شويم تا آستين بالا بزنيم و فارغ از هر احساسي به مخاطب فردا فكر كنيم و آنچه ميخواهد. اينچنين شد كه اين آخرين زمستان و وقايعش چنان پررنگ و مهم در ذهن اكثريت جامعه روزنامهنگاران ايراني ثبت شد تا مثالي باشد براي روزهاي آينده و اتفاقهايي كه ناگهان رخ ميدهند و روزنامهنگاران را دست و پا بسته، ميان انبوهي از احساسات متناقض قرار ميدهند؛ لحظاتي كه بايد خودت را و همه آن هيجاني كه خبر با ترشح آدرنالين در خون ساخته ناديده بگيري و به ديگري فكر كني كه ميخواهد بداند و واسطه مستقيم اين دانايي، آدمي است شبيه خودش كه نبايد تحتتاثير قرار بگيرد و فقط بايد روايت كند بدون هيچ حذف و اضافهاي. اين همان رسالت اصلي رسانه است و همان چيزي است كه سالهاي سال در رخوت خبرهاي معمولي به ما روزنامهنگاران يادآوري ميكنند تا در موعد مقرر و سربزنگاه، يادمان باشد كه يك راوي صرف بيشتر نيستيم و هيچ احساسي نبايد رنگ و بوي گزارش و روايت ما شود و اتفاقي براي حذف و اضافه.
اما واقعا ميشود؟ ميشود چشمها را بست و مدام به تكانههاي عصبي تذكر داد كه اعصاب من را به هم نريز و آدرنالين را كنترل كن كه كار دارم و بايد صادقانه روايت كنم؟ نه، نميشود. نه اينكه غيرممكن نباشد، اما آنطور كه دستورالعملها بيپرده و سرراست ميگويند هم نميشود. در واقع هر روزنامهنگاري، به ميزان تجربه، سلامت ذهني، تواناييهاي شخصي و ملاكهايي ديگر در ايستادن در ميانه ميدان حرفهاي بودن، موفق ميشود كه اين احساسات را كنار بگذارد يا گرفتارشان شود و همين تفاوت ميان گزارش درست و واقعي با گزارش و روايتي نه چندان درست را مشخص ميكند و ملاكهاي ديگر حرفهاي هم دخيل ميشود. حالا چرا اينها را ميگويم؟ چون در همين دو روزي كه از ابتداي سال كاري 96 در تحريريههاي ايراني گذشته، دو خبر بينالمللي فضاي خبري مخاطبان جهاني را داغدار كرده؛ انفجار در متروي مسكو و حمله شيميايي در سوريه. خبرهايي كه از مرگ آدمها، درد آدمها، هراس آدمها و زجري كه در پشت صحنه اين فاجعههاست ميگويند و چنان تكاندهنده و دردناك هستند كه نه ميشود چشم از آنها بست و نه ميشود روايت نكرد و در مواجهه با آنها قرار نگرفت. در انبوه خبرهاي سياسي، اجتماعي و اقتصادي داخلي، اين خبرهاي بينالمللي يكتنه جولان ميدهند و فارغ از آنچه روزنامههاي ايراني آماده ميكنند، سهم بزرگي هم از رسانههاي خارجي براي مخاطب ايراني كنار گذاشته شده تا در فضاي مجازي بچرخد و بگردد و بخواند و بداند. تجربهاي كه شايد در يك نقطه مشترك ما روزنامهنگاران و مخاطبانمان را قرار دهد؛ تجربهاي كه در سالهاي اخير و با توجه به گسترش فضاي مجازي دسترسي به اطلاعات مدام همراه ما آمده و كمتر به آن توجه كرديم. حالا ديگر هيچ فاصلهاي ميان ما و مخاطب وجود ندارد. حالا ما به اندازه هم در جريان خبر قرار ميگيريم و به اندازه هم براي انتشار آن دسترسي داريم و ميتوانيم انتخاب كنيم كه چطور راوي باشيم و چگونه روايت كنيم. شايد انتخاب ما به معيارهاي زيادي بستگي داشته باشد و تفاوت روزنامهنگار بودن و مخاطب عادي بودن همينجا مشخص شود. اما در يك كليت، فرصت روايت در دسترس همه ما قرار گرفته و شايد حالا وقتش رسيده باشد كه به جاي چه كنمهاي حرفهاي و نگراني براي سرنوشت روزنامهنگاران و رسانهها، آستين بالا بزنيم و با مخاطباني كه فرصت روايت دارند، درباره ارزش روايت صادقانه و درست، بدون جبههگيري، با شناخت دقيق و رعايت تمام آنچه يك گزارش و خبر را دقيق ميكند، صحبت كنيم و مسيري تازه براي دنياي خبرها پيدا كنيم.