جادوي كلمات
حسين پاكدل
نمايشنامه نويس و كارگردان تئاتر
سيزده
روزها، هفتهها، ماهها و سالها مثل برق و باد از پي هم گذشت. ما بيوقفه بزرگ ميشديم. مدام خانه عوض كرديم. آنقدر خانهبهدوشي كشيديم تا بالاخره خانهها از حضور گاه و بيگاه جمع شلوغ ما كلافه شدند. مقدر شد از مزد خفتزدن مادر و خواهرها به رگهاي نقشداردار قالي، گوشه دنجي فراهم شود در انتهاي جايي كه بعدها شد خيابان ركنالدوله. تكه زميني بود وسط ملك تقسيم شده كاشفي. بيست سال تمام طول كشيد تمام شدنش.
ما بزرگ ميشديم و اتفاقات همچون علايم جهتياب مرا و ما را به سويي در آينده هدايت ميكرد. ما بيوقفه بزرگ ميشديم ولي دنيا زودتر از ما بزرگ ميشد. آنقدر كه ديگر سبزه ميدان تمام جهان نبود. كمكم معلوم شد ميدان نقشجهان هم بود. ميدان مجسمه هم بود. چهارباغ و سيو سه پل هم بود. محله ما ديگر شهر ما شد. ما بزرگ ميشديم ولي تمام آن كودكي در بايگانيي عكاسي مهتاب جاماند؛ همان روز كه پدر، اول مرا برد نشاند روي صندليي آرايشگاه مدروز تا سلماني سرم را اصلاح كند. من خوشحال بودم و او با ماشين دستيي نمره دو كلهام را از ته زد تا اشك و مو با هم به زمين بريزد. بعد با پدر رفتيم عكاسي تا در نخستين عكس زندگي، با سري تراشيده اخمو ماندگار شوم. لابد آن روزها شاخص نزاكت بچهها در عكس و بيرون عكس، كچلي بود.
ما چه تند بزرگ شديم و مرشد رمضان چه زود عروج كرد و آن نوع سخنوري را با خود به آسمان برد. جايش را در قهوهخانه دادند به چيزي شبيه يك نيمكمد بزرگ كه تا رويه گل و منگولهدارش را بالا ميزدند و روشنش ميكردند، مراد برقي نشان ميداد و سركار استوار. شبها در قهوهخانه تا وقتي آن جعبه روشن بود مشتريها راه به راه چاي ميخوردند و به خود ميپيچيدند؛ كاري كه موقع نقل مرشد رمضان نميكردند. ديگر شاگرد قهوهچيها صداي موسيقي استكان نعبكي را درنميآوردند. ديگر با پانزده استكان روي يك دست نمايش نميدادند؛ چون مشتريها محو آن جعبه بودند و بياعتنا به اين شعبده كهنه. پدر اول قهوهخانه و بعد قهوهخانه رفتنش را عوض كرد.
ما بزرگ ميشديم و با هر صداي زنگ بيداري پرتاب ميشديم به آينده و هر روز آرزوهامان تازهتر ميشد. يكوقت چشم باز كردم ديدم نشستهام روي نيمكت دبيرستان و تمام وجودم گوش است و معلم ادبيات خوش بياني به اسم آقاي جعفري دارد از حفظ مقاله «تهران» از كتاب «ايران را از ياد نبريم» دكتر اسلامي ندوشن را ميخواند و چه زيبا ميخواند: «تهران، مانند زني است كه پاهايش را روي هم ميگرداند و سيگار كنت ميكشد، عينك دودي ميزند و ودكا لايم ميخورد؛ بيكيني ميپوشد و حمام آفتاب ميگيرد، اما وقتي پاي صحبتش بنشينيد، از املّي و سبكمغزي و حمق و پرمدعايي و شلختگي و وقاحت و وراجي او، آدم تا سرحد مرگ ملول ميشود... .» آقاي جعفري ادامه ميداد و من اين تهران را ميديدم. تا آن موقع پا از اصفهان بيرون نگذاشته بودم. چرا، يكبار، يك سفر جمعي به مشهد در طفوليت. حالا ديگر بزرگ شده بودم و داشتم در تهران تمام كتابهاي دكتر ندوشن و ندوشنها را ميخواندم و با نوشتههاي او و آنها جهان را ميديدم؛ از چين تا امريكا، از مصر تا مسكو و از هند تا تمام اروپا و تا دل تاريخ و شعر و داستان. آقاي جعفري همچنان ميخواند و من چهقدر دلم ميخواست ميتوانستم همه كتابهاي خوب را خوب بخوانم و خوب بفهمم.
ما بزرگ ميشديم و قصههاي شب راديو مرا و ما را از زمين و زمان ميكند. و چه طنيني داشت اسم يكي از نويسندهاي آن وقت داستان شب راديو در گوشم: «سبكتكين سالور.» دلم ميخواست اسمام او بود. بعدها هروقت رمان بزرگ كلاسيكي ميخواندم يادم ميآمد قبلا آن را از داستان شب راديو يا برنامه شاهكارهاي ادبي جهان حسن شهباز شنيدهام. در نوجواني، وقتي آقاي بهادر در برنامه خانواده راديو قصههاي مجيد را ميخواند من زمينگير ميشدم. عين برق گرفتهها. و چهقدر دلم ميخواست ميتوانستم هم جاي آقاي بهادر و هم جاي مجيد باشم. در آن لحظات فكر نميكردم روز و روزگار آنچنان بچرخد كه بشوم همنشين هوشنگ مراديكرماني؛ خالق آن قصههاي ناب. به ذهنام خطور نميكرد بعدتر در دوراني در تلويزيون مسووليت داشته باشم و شاهد تولد همين قصهها به صورت سريال باشم. هر قسمت را كه ميديدم انگار گذشته خودم را تماشا ميكردم؛ به دمي مجيد ميشدم. مينگريستم و ميگريستم. فكر نميكردم زماني بيايد كه در همين اصفهان بشوم مدير جشنوارههاي بينالمللي فيلم كودك و نوجوان و خيليها از جمله كيومرث پوراحمد بشود ميهمان اين جشنواره؛ با يكي از داستانهاي مجيدش بر پرده به اسم شرم. بعد باهم، همين فيلم را در سالني آنسوي دنيا در جشنواره برلين ببينيم. همان وقت كه كتاب كودكيي ناتمامش را مينوشت و بعد كه تمامش كرد، چاپ شدهاش را داد تا تمامش را در سفري ديگر به به برليني ديگر بخوانم كه درست مثل زندگي خودم و خودمهاي ديگري بود كه ديوانه واژهاند. بزرگ ميشديم و از طريق پرده سينما مرز دنيا برايم گستردهتر ميشد. قد ميكشيديم و در حاشيه زاينده رود با دوستان همسن ميرفتم خانه جوانان كه تئاتر نشان ميدادند و يك شب در هفته جواني موبور، لنگان به صحنه ميآمد و شعرهاي بلندي دكلمه ميكرد بهغايت زيبا؛ از شاعران بزرگ معاصر. و انگار شعرها را جان ميداد. او در انتهاي هر شعر ميسوخت و ميمرد و هفته بعد ققنوس وار از دل شعري ديگر بيرون ميآمد و من چهقدر دلم ميخواست مثل او شعرهاي خوب را خوب و با صداي بلند بخوانم.
ما بزرگ ميشديم و سبزه ميدان كوچك ميشد. آن توپ لوله كوتاه در همان ميدان و ميدانهاي ديگر، ديگر تبديل شد به توپها و تانكهاي لوله بلند خزنده كه به جاي چرخ، زنجيريي زمين بودند و آسفالت خيابانهاي شهر را زخمي ميكردند. توپها ديگر بهجاي اعلام وقت افطار و سحر، اعلام وحشت ميكردند تا شهر روزه سكوت بگيرد؛ ديگر حافظ حكومت نظامي و منع رفت و آمد بودند. ديگر هيچكدام به نظر اسباببازي نبودند. ما بزرگ ميشديم و مجسمه وسط سبزه ميدان، با افطار كلام شهر از آن بالا افتاد و صد تكه شد. ما بزرگ شديم و سرلشگر ناجي، فرماندار ريزاندام ولي مقتدر نظامي اصفهان كه قرار بود ناجيي ملت باشد، آنقدر از پشت راديو و تلويزيون براي همه خط و نشان كشيد كه فرداي سقوط مجسمهها، چسبيد به ديوار و به دمي هيچ شد؛ انگار كه هيچوقت نبود. ولي خيابان عبدالرزاق عارف و شاعر، هنوز همان است كه بود و تا ابد هست.
ما بزرگ شديم و اسم بانكها در سبزه ميدان عوض شد ولي هنوز پول ميفروشند. ما بزرگ شديم و آن روضهخوانيهاي خانه دايي با مرگ آقافضلالله تمام شد. اما در جاهاي ديگر به شكلي بزرگتر برقرار شد ولي ديگر آقاي صمصامي نبود كه با آن هيبت رستمگون و رخش يگانهاش بيايد و به ما بگويد: اگر فرصت شد آدم باشيم. ما بزرگ شديم و زايندهرود، رود زاينده شهر ما با تمام رگهايش خشكيد. ما بزرگ شديم و جسم عمه و عمهها به خاك فرو شد اما كلامشان تا هميشه بر زبان من و ماها جاري است. دادا هنوز هم هيچ جدولي را نيمه رها نميكند ولي به قول خودش: در حل جدول زندگي فرو مانديم.
ما فكر ميكنيم بزرگ شديم ولي داييحاجي از اول بزرگ بود. بزرگ و باسخاوت، آنچنانكه از وقتي پسرش شهيد شد، سلامتي و لبخند را براي هميشه به زندگي بخشيد. ما بزرگ نشديم و پدر ايستاده و با عزت مرد. انگار آقاشير با رفتنش منش بزرگي را هم با خود برد. ما بزرگ ميشديم و حجم اتفاقات از ظرف ذهن من و ما بزرگتر بود. دلم ميخواست بلد بودم همه را آنطور كه بود بنويسم.
چهارده
اكنون نشستهام روبهروي شما. ميان اين واژهها كه ميخوانيد. مقابل آينهاي كه شما باشيد. هنوز دنياي من دنياي واژههاست. سعي كردم شبيه تمام آنها كه دوست داشتم باشم؛ ولي فهميدم هركس بايد خودش و در زمان خودش باشد. بخشهايي از هركدام با من و ما هست. تا به وقت با كمك واژهها سايهاي از آنها را در قالب سريالها و برنامههاي تلويزيوني و نمايشهاي راديويي نوشتم. به صورت نمايشنامه روي صحنه بردم يا با واژهها ثبت كاغذ كردم.
باز گرديم به هنري كه واژهها را به اندازه قدر ميشناسد و منزلت سكوت را پاس ميدارد. مثل آغاز، چشمان ذهن شما را ميهمان ميكنم به تصور تماشاي صحنه پاياني نمايش «حضرتوالا» كه عاطفه رضوي با زيبايي هرچه تمامتر بيان و بازي كرد. در حال گفتن اين جملات با پارچههاي سفيد روي وسايل خانه را ميپوشاند و دست آخر تكهاي از آن پارچهها را تبديل به كودك خيال خود ميكرد، در بغل ميگرفت، روي پا ميخواباند، برايش لالايي ميخواند سپس ضمن جانهادن دفتر خاطراتش زير قنداق بچه، با وداعي جانكاه از او دور ميشد. ميرفت تا به آنچه در دل و ذهن داشت عمل كند. به تكگويي او گوش كنيد:
خوابي دختركم؟... ماهمنيرجان؟... تازه اول قصه بود جان دل!... نميدانم من برايت قصه ميگفتم از وحشت، يا تو تعبير خواب آشفته من بودي در لباس قصه؟... در ميكوبند!... ميشنوي؟... كوفتن ندارد درب خانهاي كه چشمانتظار هيچ نيست الا هراس سرزده كه آنهم بختك خانگي است، بينياز كوبش و رخصت... در خاطرات اين خانه، زنها هميشه چشم بهراه كابوساند، مردها غايب و محكوم حكم نياز، بايد كه با خيال خوش عكسي و سايه سرد سري سركرد... بخواب نازنيندختر كه وقت، براي دلدل دست و دستدست دل فراوان است!... رعنا ميشوي زود ولي دانا ميشوي دير... شايد فرداروز تو بتواني با عقلي مادرانه كدورت كينه بروبي عاقبت از اين غمكده و نشاط عشق بپاشي به باغ و باور اين خانه... چهخوب كه دختر شدي مادر!... بينيازي از تخت و تاج در تدبير اين دو روز حيات لاجرم... حرص قدرت درد سرطان است، مثل موريانه ميافتد بهجان الفت زنان و مروت مردان... دخترك خيال، براي تو بهيادگار، بسيار نوشتم از خاطرات رفته، خواهي خواند اگر بگردي و بيابي برگبرگ از زير خشتخشت اين خانه... خواهي خواند: دختر مكتب ديده حضرتوالا تا آمد خو كند به زندگيي شاهانه، شد آبستن كينه، كارش شد دلداريي دلي كه از هول هيولاي خودساخته افتاده بود از تب و تاب... بهيكباره توپ انداختند انگار به جان اين خانه... تسبيح جمع پاشيد از هم، پادشاه بيتاج يكشبه شد سلطاننشين امارت ذلّت، خوابگرد محبس قصر... من ماندم و مادري مبهوت و شوهري كه گريخت وقت حوصله و تصميم- از انگ بدنامي... من ماندم و طفل انتقام كه ميلوليد در من... شدم گنجشكك تنها كه نشست كنج حسرت و قلم درد زد براي تو در دل... بيدار نشو بخواب ماهمنير كه پلك خواب، گاه در ميبندد بر هجوم لشگر غم!... وقت بيداريي تو فرداست، در نبود من... كه مرا عزم سفر است از اين خانه... نيمه بيكينه من، وداع در بينگاهي سهلتر است تا خيرگيي چشم پاگير، هنگام بدرقه... بخواب با لالاي اين مادر رفته... بخواب دختركم!... بخواب!... پايان