بنفشه سامگيس
زن با زمزمهاي آهسته، نوحه واري بياوج و فرود، چشم دوخته به چشمهاي مددكار، با لهجهاي غليظ التماس ميكند كه هزينههاي بيمارش كه از دو ماه قبل روي تخت بيمارستان خوابيده صفر شود. يك صندل پلاستيكي به پا دارد و چادر گلدارش را نيمي به دور سر و نيمي دور كمر پيچيده و انقباض مكرر مفاصل ناخنهاي حنا خورده پا، نشان ميدهد كه زن در چه عذابي است از اينكه كاسه نداري را پيش چشم يك زن شهري آورده روي سفره. كفِ دستش را تكيه داده به قفسه دو طبقه فلزي كه طبقه زيرينش پر است از انبوه مدارك و كارتهاي شناسايي فراموش شدهاي كه مهمترين دارايي آدمهايي بود كه يك روزي، به اجباري، به درِ اين اتاق تقه زدند و هويت شان را گرو گذاشتند كه بيمارشان، روي زمين نماند. مددكار، با چشمهاي تبدار از گرماي نم كشيده، حرفهاي زن را تا آخرين كلمه ميشنود و سري به زير انداخته، پس از درنگي كوتاه، كاغذهاي زير دستش را پس و پيش كرده و روي برگهاي به وسعت كفِ دست، چند جملهاي مينويسد و مهر ميزند. زن، انگشتان دست چپش را گيره كرده به كاغذها، با لبخندي به كنج لب، از اتاق بيرون ميرود و مددكار، نگاهش روي دنباله رقصان چادر گلدار زن كشيده ميشود و باقي حرفش را رو به من ادامه ميدهد... .
روايت اول
در اتاق مددكاري كه باز ميشود، اكرم، پشت ميزِ روبهروي در نشسته. پوست صورتش، تيره خوشرنگي است كه يك آن، آدم را ياد اهالي خطه جنوب مياندازد. چشمهايش، نگاهش طوري است كه با خيال راحت ميتواني يكباره، وا بدهي و همه غصههايت را برايش تعريف كني و مطمئن باشي كه آدم درستي را براي شنيدن انتخاب كردهاي. اكرم منتجبي؛
39 ساله است. 28 ساله بود كه براي طرح كارورزي آمد بيمارستان مسيح دانشوري. آن موقع، مادر نبود هنوز. حالا، ساعت 4 بعدازظهر كه شيفت كاري تمام ميشود، «يادش» ميافتد كه هرچه سريعتر خودش را به شغل دوم برساند. « مادري و آشپزي و خانهداري.»
طرحم رو همين جا گذروندم. بيمارستان، انتخاب خودم نبود. ولي طرح كه تموم شد، ترجيح دادم همين جا كار كنم، چون مواجهه با آدمايي كه در شرايط سختي، روزگار ميگذروندن، تجربه جديدي بود. تا قبل از اومدن به اين بيمارستان، هيچ شناختي از بيماران مسلول و سرطاني و نيازمند پيوند نداشتم و اوايل، خيلي هم ميترسيدم. همون روز اول كه به اداره كارگزيني بيمارستان رفتم، آقايي كه بازنشسته شده بود، با جعبه شيريني اومد توي اتاق. به من هم تعارف كرد. موقع ورود، تابلوي بيمارستان رو ديده بودم. « محل درمان بيماران ريوي و سل». گفتم حالا با اين شيريني حتما مريض ميشم. شيريني رو برداشتم ولي از اتاق كه بيرون رفتم، شيريني رو انداختم دور، چون فكر كردم حتما آلوده است.
مددكاري، قلب بيمارستانه. از وقتي بيمار، درِ اتاق ما رو باز ميكنه، دنبال كار پذيرش و بستري و كمك به هزينه معاينه و برقراري بيمه و مشكلات داروي بيمار هستيم تا برسه به ارجاع دادن بيمار به نهادهاي خيريه و حتي حل مشكلات معيشتي و خانوادگيش. بيمارِ بدون مشكل سراغ ما نمياد. يكي بيمه نداره، يكي كارتنخوابه، يكي اونقدر مشكل مالي داره كه حتي پول ماشين برگشت به خونهاش رو هم نداره. مشكلاتشون، همراه ما مياد خونه. از اينجا ميريم هم، دايم به اين فكر هستيم كه وضع اون بيمار چي شد، فردا براش چكار كنم، با كجا هماهنگ كنم. حتي وقتي مرخص ميشه، دايم فكر ميكنيم حالا چي شد، حالا كجا ميره، حالا چكار ميكنه... ما با اين بيمارا پير ميشيم.
خيلي سال قبل، خانمي براي كارورزي اومد اينجا. وقتي منتظر نشسته بود، من هم يك مراجع داشتم. براي اين كارورز شرايط بيمار رو تعريف ميكردم كه كارورز، افتاد به گريه. حرف من كه تموم شد، گفت من اصلا نميتونم اينجا كار كنم، شما چطور گريه تون نميگيره از شرايط اين بيمارا ؟ گفتم اگه بخواي پا به پاي بيمارا گريه كني، نميتوني بهشون كمك كني، حتي نميتوني آرومشون كني. شايد ما هم در اين سالها به خاطر شرايط يك بيمار گريه كرديم ولي انقدر با موارد مشابه و بد و بدتر مواجه ميشي كه ديگه درد، برات عادي ميشه. در دانشگاه هم به ما ياد دادن كه غيرحرفهايترين كار يك مددكار، غصه خوردن پيش روي بيماره به جاي اينكه تلاش كنيم مشكلش حل بشه.
يك خانم مسني براي درمان سرپايي مياومد اينجا. بيماري سختي داشت و درمانش هم طولاني شد. كمكم، براي ما از شرايط زندگيش تعريف كرد. از اينكه يك پسر معلول داره و خونهاش هم حاشيه تهرانه. يك بار رفتيم بازديد از منزل كه بتونيم از افراد نيكوكار هم براش كمك بگيريم. محل زندگياش از اسلامشهر هم پايينتر بود. خونه كه نه، يك اتاق بود كه با ورق حلب و چوب ساخته بودن و روي سقفش هم پلاستيك كشيده بودن. انقدر پيگيري كرديم كه يك فرد خير، براش خونهاي اجاره كرد و حالا، اون خانم توي اون خونه زندگي ميكنه و اجاره خونهاش رو هم همون فرد خير پرداخت ميكنه. ما هم، كمكهاي ناچيزي براي مخارج زندگيش بهش ميديم.
دعاي بعضي بيمارا واقعا گيراست. رضايت رو از دعاشون حس ميكني. اگه حالت خوب ميشه، يا اتفاق خوبي برات ميافته، با خودت ميگي اين، از دعاي اون بيمار بود. خيلي وقتا هم از اينكه كارشون راه نميافته چنان عصباني ميشن كه... بارها، بيمار يا همراه بيمار، اومده توي اين اتاق و از عصبانيتش، همين جا، جلوي روي من ادرار كرده و رفته...
روايت دوم
در نوشتههايم اسمش را گذاشتم «مدل». مثل مدلها، خوشاندام و زيباست. قد بلند و چهرهاي كه تنها پيرايهاش، نگاهي پر از جواني است. ليلا محمديان، مددكار 35 ساله بيمارستان مسيح دانشوري، 9 سال سابقه حرفهاي دارد. عصرها، ساعت موظف مددكار بودن كه تمام ميشود، ميرود سراغ دلمشغوليهايش كه از دنياي صبحهايش، فاصلهاي دارد به اندازه مسافت پيادهروي از انتهاي خيابان دارآباد تا ابتداي ميدان قدس. مسافتي كه براي مراجعان اتاق مددكاري « مسيح دانشوري»، مثل پايانه رسيدن به مقصد است براي خبر گرفتن عاقبت بيمارشان كه به اميد روزهاي سپيد، راضي شده همبستر رختخوابي باشد كه حافظهاش انباشته است از احتضار صدها پيش از او. ليلا، ورزشكار است و نقاش مدلينگ و دانشجوي زبان. كاشيهاي ديواركنار ميزش را با يك قلم مو و ليواني رنگ، از آن سفيدي تيز، درآورده تا هر مراجعي كه روي صندلي كنار ديوار راسته در، مينشيند، سرپناهش رنگين كماني از ابر و ماه و خورشيد باشد.
شنيدن درد دل بيمار و همراه بيمار خيلي سخته ولي بايد حرفشون رو بشنوي، حتي اگه خودت هزار تا مشكل داري، ولي مجبوري شنونده حرفاي اون بيماري باشي كه الان دلش پر از درده و هيچ شنوندهاي هم نداره. هفته پيش، يك خانمي اومد اينجا، از 1 تا 3 بعدازظهر براي من حرف زد و من به عنوان مددكار، وظيفه داشتم حرفاشو بشنوم چون نياز داشت حرف بزنه و انقدر تنها بود كه دلش ميخواست بازم اينجا بمونه.
بيشتر بيمارايي كه اينجا ميان، كوهي از مشكلات مالي دارن. بيشتر هم، مردها ميان و ميفهميم كه براي اونا خيلي
سخت تره كه از مشكل ماليشون بگن و درخواست كمك داشته باشن. مراعاتشون رو ميكنيم و سعي داريم سريعتر كارشون رو انجام بديم چون عذاب عجيبي رو توي چهره شون حس ميكنيم. حق هم دارن. اومدن به كسي كه جاي دخترشونه، رو ميندازن.خيلي اوقات، بيمار حتي پول ويزيت نداره. ويزيت پزشك، اينجا 4 هزار تومنه. حتي 4 هزار تومن نداره. بهش ميگم من ميتونم هزينه عكس و دارو رو حل كنم اما ويزيت در اختيار من نيست. از اين اتاق كه ميره بيرون، از پنجره اتاق نگاه ميكنم، اگر از ورودي بيمارستان بيرون رفت، نگهبان رو صدا ميزنم كه بَرِش گردونه كه من پول ويزيتشم كمك كنم چون اين ديگه معلومه كه واقعا نداره و ميخواد به خاطر بيپولي، از درمان هم منصرف بشه. اما اگر خبري ازش نشد، معلومه كه اومده بوده كه هر طور شده، هزينههاي درمانش رو صفر كنه.
ميدوني سختترين كار يك مددكار چيه؟ وقتي نميتوني به يك بيمار كمك كني چون در توانت نيست، چون بيمارستان، اختيار حل اين مشكل رو به تو نداده، ولي بيمار از تو ميخواد مشكلش رو حل كني و تو هم نميتوني بيمار رو متقاعد كني كه اين كار، از عهده تو خارجه. اما بهترين لحظه زندگيمون، اون وقتيه كه بتونيم كار يك بيمار رو بيدردسر و كامل انجام بديم و مشكلش حل بشه. اون وقتي كه يك بيمار، سالم و با حالِ خوب، مرخص بشه.
مرگ بيمار، بدترين خاطره ماست. البته بخش بستري، فوت رو به خانواده خبر ميده. ولي خاطره بيمار با ما ميمونه. خيلي وقتها، پدر و مادر بيماري كه فوت كرده، بعد از مدتها ميان و سري به ما ميزنن. انگار دلشون تنگ ميشه. به هر حال، بچه شون مدت طولاني اينجا بستري بوده و دايم، پيش ما مياومدن و حالا كه اون بچه نيست، انگار ديدن ما يك جور يادآوري روزهاي زنده بودن بچهشونه. يكي از مادرها، اون وقتي كه بچهاش زنده بود به من ميگفت، ما توي خونه مون اسم تو رو گذاشتيم بهار، چون هر وقت ميآييم اينجا، پيش تو كلي روحيه و اميد ميگيريم.
يك دختر اهل باكو اينجا بستري بود. يك دختر 19 ساله. سل مقاوم به درمان داشت. دو سال اينجا بود. مادرش، ديگه اينجا زندگي ميكرد. استاد دانشگاه باكو بود ولي موندگار دخترش شده بود. دختر بعد از دو سال فوت كرد. مادر رفت. دو سال گذشت و مادر، دوباره اومد. دختر دومش هم سل مقاوم به درمان داشت. يك دختر 27 ساله. دختر دوم هم فوت كرد. مادر رفت... اين زن، بخش زيادي از عمرش رو اينجا گذرونده بود ولي حتي نميتونستيم براي احوالپرسي بهش تلفن كنيم چون فكر ميكرديم اسم اين بيمارستان، مساويه با خاطرات مرگ بچههاش. اين زن، تمام زندگيشو براي هزينه درمان
بچههاش خرج كرد. بار اول كه به خاطر هزينههاي درمان بچهاش تا سفارت هم رفتيم كه حداقل بابت هزينه داروها براش كمك بگيريم چون ديگه واقعا هيچ پولي نداشت. بيمه كه نبود، تمام مخارج بيمارستان رو هم به صورت آزاد پرداخت ميكرد...
يك پسر كوچيكي مياومد اينجا؛ داوود. يك پسر 13 ساله، از قزوين مياومد. مشكل شديد قلب و ريه داشت و اسمش در فهرست پيوند بود. هفتهاي چند بار از قزوين مياومدن و ميرفتن تا كه پدر توي يكي از مدرسههاي اين محل، سرايدار شد و عصرها هم با داوود بلال ميفروختن. اين بچه خيلي مظلوم بود. صورت و نگاه داوود هيچوقت از ذهنم بيرون نميره. يك سال، وسط زمستون ميخواستن داوود رو مرخص كنن. حتي كفش نداشت. من كفشم رو بهش دادم كه حداقل، توي برف و سرما با دمپايي نباشه. يك روز، داوود... رفت. هيچ كسي انتظارش رو نداشت، اونم بعد از دو سال كه دنبال درمانش بوديم. حالا، گاهي وقتها، پدرش مياد اينجا. مياد و چند ساعت توي اين اتاق ميشينه. هيچ حرفي هم با ما نداره. كمي احوالش رو ميپرسيم و اون هم درباره بلال فروختن ميگه و بعد، ديگه حرفاش تموم ميشه و ساكت ميشينه. ساعتها ميشينه بدون هيچ حرفي...
يكي از بيمارامون، يك خانم سرطاني بود. شوهرش هم مشكلات شديد مالي داشت و حتي نميتونست براي همسرش دستگاه تنفس مرطوب تهيه كنه. با كمك خيرين دستگاه رو براش گرفتيم و بيمار، مرخص شد. بعد از چند روز، شوهرش اومد و در اتاق ما رو، تا نيمه باز كرد و گفت، زنم مرد. همه مون بهت زده پرسيديم چرا ؟ شوهرش يادش رفته بود توي دستگاه آب بريزه.
اوايل كارم، وقتي ميرسيدم خونه، به اين حرفا و اتفاقات فكر ميكردم. با بيمارا دوست شده بودم و براشون هديه ميخريدم. زهرا، خونهاش نزديك بهشت زهرا بود. يك دختر 14 ساله مبتلا به سل مقاوم به درمان. بهشدت فقير بودن و پدر و نامادريش اصرار ميكردن كه زهرا با يكي از هم محلي هاشون ازدواج كنه. زهرا هم سرِ همين موضوع با باباش لج كرد و نيومد درمانگاه. حالش هم كه بد ميشه، سرِ همين لجبازي، بروز نميده. يك روز صبح، بيدار شدن و ديدن كه زهرا مرده بود... .
قراره وقتي درِ اين اتاق رو ببندي و بري، همه مشكلات همين جا بمونه. نميتوني. نميشه. هنوزم غصهشون رو ميخورم و دل به دلشون ميدم. دلسوزي هميشه در ما هست ولي بايد ياد بگيريم مشكلات مردم رو به زندگيمون نبريم. ولي ناخودآگاه، صبرمون كم ميشه، انتظارمون از اطرافيان و خانواده بالا ميره و دوست داريم دركمون كنن. وقتي از اينجا ميريم بيرون، اگه كسي توي خونه و خانواده حرفت رو نفهمه، خيلي زياد ناراحت ميشي، چون اينجا بارها براي بيمار و همراه بيمار توضيح ميدي ولي ديگه انتظار نداري توي خونه هم ازت توضيح بخوان...
روايت سوم
طوري نشسته بود كه صفحه مستطيل مانيتور، نيمي از صورتش را پنهان ميكرد. نيمه بالاي صورت، يك جفت نگاه خسته بود زير سايه پيشاني بلند و موهايي به رنگ روشن. مونا رازدار، مددكار 35 سالهاي كه 11 سال قبل، ساعتهاي كارورزياش را در خيابانهاي جنوب شهر و با بيدلترين آدمها سپري كرد، از آن روزها به ياد ميآورد كه كودكان فقير آن كوچههاي تنگ و بيقواره، چطور فراموششان نميشد براي تشكر از خانم معلم داوطلب پر شور بيانتظار، قشنگترين نقشي كه بلدند را روي كاغذ بكشند. تجربه كارورزي دانشجويي، به مونا ياد داد كه آدمها، در عين فقر ميتوانند صاحب ثروتي باشند به نام «انسانيت». وقتي از خاطرات روزهاي مددكار بودنش تعريف ميكند، تصوير محو آدمهايي را ميسازد كه به علت فقر، راهشان را به اتاق مددكاري كشيدند اما قدرشناس بودند و نجيب. آنقدر نجيب كه دعايشان، اشك به چشم مونا ميآورد آن روزهايي كه ويران بود از سنگيني بار سختيهاي زندگي و آنقدر قدرشناس كه... ... درِ اتاق باز ميشود، اللهداد، سرش را از لاي در سُر ميدهد «خاله، 5 تومن داري؟»
بيشتر آدمها، با مشكلات مالي سراغ ما ميان. وقتي مشكل مالي و هزينههاشون رو حل ميكنيم، مشكلات زندگيشون سر بيرون مياره. به خاطر 3 هزار تومن، 4 هزار تومن پول ويزيت سراغ ما ميان و به خاطر نداري به گريه ميافتن. در اتاق رو كه باز ميكنن ميفهميم اومدن دروغ بگن يا راست. تعداد خيلي زيادي از بيمارامون، معتاد و كارتنخوابن كه هزار تومن هم براشون هزار تومنه. شايد رقم پاييني باشه ولي بايد كمكشون كنيم چون عواقب درمان نشدن يك كارتنخواب مبتلا به ايدز يا سل، خيلي وحشتناكه. خانوادهاش، دوستاش، هممحليهاش، همه در خطرن. اين بيمار، اگه درمان نشه، ميره و با 10 نفر جديد برميگرده.
انرژي ما توي اين اتاق تموم ميشه. ما تمام اتفاقات اين اتاق رو با خودمون ميبريم خونه. گوشه ذهنمون، هميشه بابت بيمارامون نگرانيم. وقتي دو سه ماه از بيمار سرطاني مون خبري نشه، نگرانش ميشيم و تماس ميگيريم كه كجاست و چطور شد و چرا براي چكاب نيومد.
يك بيماري مياد پيش ما؛ الله داد. از موقعي كه يه پسر كوچيك بود مياومد و حالا، نوجووني شده و خودش تنها مياد. مياد و ميگه، خاله، دو تومن داري بدي؟ ميره براي خودش خوراكي ميخره. مادرش هر چند وقت، يك كارِ دستي براي تشكر از ما درست ميكنه. اين هديه خيلي براي ما ارزش داره چون آدما فقط زمان گرفتاري ميان اينجا.
ما هيچ ترحمي نداريم. بعضي همكارامون ميگن چقدر شما سنگدلين. سنگدلي نيست. ما از سرِ تجربه، اين شناخت رو داريم كه كدوم بيمار، نيازمنده و كدوم، دروغ ميگه. يك خانمي اومد اينجا، تا وارد اتاق شد، قلبش رو گرفت و خودش رو انداخت روي صندلي. همكارام نگران شدن و من اشاره كردم كه داره نقش بازي ميكنه. كارش انجام شد و با حال خوب از اتاق بيرون رفت. ديگه قلبش هم طوريش نبود. يك بيماري هم داريم كه هر وقت وارد اتاق ما ميشه، دست و تنش در حال لرزه است. كارش كه انجام ميشه، لرزهها هم تموم ميشه. واقعا نميدونيم چرا اين كارها رو ميكنن.
يك بيمار ايدز خيلي بامعرفت داريم كه كلكسيون عفونته ولي فوقالعاده بچه خوبيه. همه كاركنان بيمارستان دوستش دارن. البته بايد باهاش خيلي آروم باشي. مدلش اينطوريه. دفعه قبل كه اومده بود، به من گفت خانم دكتر، نوكرتم، رفيقم رو آوردم اينجا، گفتم اينجا همه هواي منو دارن، يه پول بده به رفيقم ناهار بدم. ما اينجا تنخواه داريم كه براي دارو يا لوازم ضروري بيمار هزينه كنيم ولي اين پولا رو ديگه از تنخواه نميديم. گاهي ميبيني يك رقم خيلي ناچيز، كار يك آدمي رو حل ميكنه، دلش رو شاد ميكنه.
يكي از قشنگترين اتفاقات تمام سالهاي مددكاريم، لحظهاي كه خيلي خيلي دوستش دارم، اينه كه روزايي، خودم دنياي مشكل و غم و افسردگي و ناراحتيام، يك بيمار هم مياد و بايد مشكل اون رو حل كنم. يك بيمار مستاصل از همه جا رونده و در مونده. وقتي كارش رو انجام ميدم و مشكلش حل ميشه، اين كمك انقدر به دل اون آدم ميشينه كه... ما آدما انرژيهاي همديگه رو حس ميكنيم، از ته دلش ميگه الهي خدا مشكلت رو حل كنه. من ديگه اون لحظه داغونم، ناخودآگاه اشك ميريزم و به اين فكر ميكنم اوني كه اون بالاست، حواسش به اين هست كه منم كه اينجا نشستم، الان توي چه شرايطي هستم و اين آدمي كه اومده توي اين اتاق، يك واسطه است، نه براي اينكه من كمكش كنم، براي اينكه اون، مشكل من رو حل كنه.
يكي از محسنات اين اتاق اينه كه هر سه نفرمون خانم هستيم و يكي از مشكلات اين اتاق اينه كه هر سه نفرمون خانم هستيم چون خيلي از بيمارا يا همراهشون، به خودشون اجازه ميدن با ما بدرفتاري كنن. من اينجا كتك خوردم. يك آقايي، خودش رو انداخت روي ميز و شروع كرد به مشت زدن به من تا باقي همكارا رسيدن و از پشت گرفتنش. يك آقايي قفسه فلزي رو گرفته بود كه بزنه توي سرم. يك آقايي اومد و گفت آرپيجي ميارم و شما سه تا رو ميكشم. چند وقت قبل، پسر جووني اومد اينجا كه پروندهاش مربوط به 4 سال قبل بود ولي مشكلش رو حل كردم. از اتاق كه بيرون رفت، نميدونست پنجره توي حياط، مال اتاق ماست. پشت پنجره، حرف بسيار ركيكي درباره من گفت. فورا از اتاق بيرون رفتم و بهش گفتم تو اشتباه كردي، چون كارِت دوباره به اينجا ميافته. به
24 ساعت نرسيد. اصلا نميتونست بياد توي اتاق. وقتي اومد، گفتم من به هيچ چيزي كاري ندارم، ولي فقط به من بگو، روت ميشه الان بياي، توي روي من بايستي و بازم از من بخواي كاري برات انجام بدم؟ بعضيهاشون عذرخواهي ميكنن ولي بعضيهاشون آنقدر وقيحن كه بيشتر و بيشتر توهين ميكنن.
سختترين كارمون اينه كه خانواده بيماري كه توي بخش رهاش كردن و رفتن رو، راضي كنيم بيان و بيمارشون رو ببرن. اغلب، بيماراي سالمند رو رها ميكنن و اغلب، نزديك تعطيلات كه بتونن به تعطيلاتشون برسن. اين موقعها، ما بايد با تلفن و زبون بازي و التماس، جوري كه مبادا، خانواده قهر كنه و بهانه بياره، راضيشون كنيم كه بيان و بيمارشون رو مرخص كنن. بيمار هم نبايد از اين موضوع باخبر بشه. اين موضوع، بايد بين ما و پرستار بخش پنهان بمونه. مگر اينكه موضوع خيلي حاد بشه و خانواده، به تلفنهاي ما جواب ندن كه اون موقع، بريم و به بيمار بگيم مادر، اين شمارههايي كه از بچه هات دادي آنتن نميده، شماره ديگهاي داري كه بهشون بگيم بيان و داروهات رو بيارن؟ پارسال، يك خانم پير اينجا بستري بود كه خونه پسرش زندگي ميكرد. اينجا رهاش كرده بودن و رفته بودن. با آمبولانس برديمش تا خونه پسرش. خانوادهاش خونه بودن و در رو باز نميكردن. كار به جايي رسيد كه همسايهها اومده بودن و مغازهدارها ميگفتن اينا توي خونه هستن ولي در رو باز نميكنن. براي اين آدم چه كار ميتونستيم بكنيم؟ چه مشاورهاي بهش ميداديم؟ اونقدر از اين اتفاق شكسته شده بود كه ميدونستم توي دلش داره به من ميخنده كه شاهد چه داستان تلخي هستم. مادري كه پسرش، توي خونه راهش نميده. چطوري بهش ميگفتم كه حالا ناراحت نباش كه توي خونه راهت نميدن؟
در اين سالهايي كه مددكار بودم، اتفاقات، روز بهروز عجيبتر و تلختر شده. ما قبلا بيماراي سرطاني مون رو كاملا ميشناختيم، حتي ميدونستيم چه زماني بايد بيان براي چكاب. الان تعداد بيمار سرطان و سل و ايدز انقدر زياد شده كه ديگه هيچ كدوم يادمون نميمونن. گاهي آدمايي به دليل ابتلا به ايدز يا سل به اتاق ميان و كمك ميخوان كه اصلا باورمون نميشه اين آدما هم بيمار باشن. بيعاطفگي و بيمسووليتي آدما، ما رو مبهوت ميكنه. همراه بيمار اومده و برگه پذيرش بيمار رو به من ميده براي هزينههاي بيمارستان. اولش هم ميگه من هيچ كارهام. ميپرسم چه نسبتي با بيمار داري؟ ميگه پسرشم. چون اين مادر، الان در دوره سالمندي ديگه درآمدي نداره و تو بايد هزينه درمانش رو بدي، ميگي هيچ كارهاي؟ خب اونم كه يك عمر براي زندگي تو خرج كرده.
جز بعضي روزها، هميشه ميخنديم، با همه شوخي ميكنيم، سعي مون اينه كه به بقيه انرژي بديم. هيچوقت فكر نكرديم كه شايد ما در شرايطي هستيم كه بقيه بايد به ما انرژي بدن. اتاقمون، پناه خيلي از همكاراست؛ همكارايي كه هر روز، چند دقيقهاي ميان و اينجا مينشينن، شايد حرفي هم با ما نداشته باشن ولي دوست دارن بيان و سر بزنن و از ما انرژي بگيرن... و اين اتفاق، اين حس، خيلي براي ما با ارزشه...
پايان روايت
وارد حياط بيمارستان كه ميشوي، كنار پلههاي ورودي اورژانس، يك پنجره كوچك سفيد به زمين عمود شده است؛ پنجرهاي كه توجه هيچ كسي را جلب نميكند. بيماران و همراهان بيماران، از ورودي نردهاي بيمارستان رد ميشوند و چشم مياندازند به جهت تابلوهايي كه مسير اورژانس و درمانگاه و بخشهاي تخصصي و داروخانه را مشخص كرده است. اتاق مددكاري «مسيح دانشوري» پشت همين پنجره است... . ظهر كه صداي اذان از بلندگوهاي مسجد دارآباد تا حياط بيمارستان ميرسد، بيماران و همراهان بيماران، از ورودي نردهاي بيمارستان خارج ميشوند و پنجره سفيد كنار پلههاي ورودي اورژانس، توجه هيچ كسي را جلب نميكند...