فلسفه و يقين گمشده
محسن آزموده
فلسفه مثل هر دانش ديگري با مجموعهاي از گزارهها و به تعبير دقيقتر باورها سر و كار دارد و قصد دارد درست و غلط بودن اين گزارهها يا باورها يا به زبان تخصصيتر صدق و كذب آنها را نشان بدهد. يعني همانطور كه مثلا علم فيزيك شامل مجموعهاي از باورها درباره اجسام و مواد و انرژي است و فيزيكدانان در اين زمينه بحث ميكنند كه اين گزارهها درست هستند يا غلط، فلسفه هم مجموعهاي از گزارهها درباره موضوع فلسفه يعني وجود يا هستي است.
با اين تفاوت كه فيلسوفان به خاطر ماهيت متفاوت موضوعي كه با آن سر و كار دارند، درباره روش پرداختن و شرايط صدق و كذب اين گزارهها نيز بحث ميكنند و به همين خاطر است كه يكي از شاخههاي اصلي و اساسي فلسفه معرفتشناسي نام دارد، يعني بحث درباره اينكه اصولا شناخت چيست؟ آيا ميتوان شناختي از جهان حاصل كرد و در صورت مثبت بودن اين پاسخ اين شناخت تا كجا پيش ميرود و مرزهاي آن تا كجاست، راههاي اين شناخت چيست؟ و...
دعواي فيلسوفان با مخالفان فلسفه در دوران باستان هم از همينجا آغاز ميشد. مخالفان فلسفه كه آنها را سوفيستها يا سوفسطاييان ميخواندند، ميگفتند اصلا چيزي به اسم شناخت نداريم و آنچه انسان ميداند، توهمات و ادعاهايي پوچ و درونتهي است. البته آنها در همه موارد به صراحت چنين نميگفتند، بلكه با مثالها و نمونههاي متعددي نشان ميدادند كه آنچه ما فكر ميكنيم يك باور يقيني و گزاره قطعي است، اصلا همچنين نيست و به سادگي ميتوان عكس آن را نيز ثابت كرد و بر همين اساس نتيجه ميگرفتند كه هيچ شناخت قطعياي از جهان و انسان وجود ندارد. برخي از آنها حتي فراتر ميرفتند و ميگفتند كه اصلا چيزي با آن تعريفي كه فيلسوفان «شناخت» يا «معرفت» مينامند، وجود ندارد.
بعد از تلاش و كوششهايي كه فيلسوفاني چون تالس و فيثاغورث و پارمنيدس در توضيح و تبيين چيستي جهان ارايه كرده بودند، چنين شكآوريهايي ضربه سختي به تفكر و انديشه يوناني بود و از همين رو بود كه سقراط و شاگردش افلاطون عليه اين سوفيستها شوريدند و كوشيدند ضمن ارايه تعريف دقيق و درستي از «معرفت» يا «شناخت» امكان تحقق آن را نشان بدهند. به عبارت روشنتر نقطه اوج فلسفه يونان در جهان باستان همزمان بود با بحراني كه اين فلسفه با آن مواجه شد، يعني زماني كه برخي سوفيستها اصول و مبناهاي دانش انسان را زيرسوال بردند و گفتند كه همه آنچه دانشمندان ميگويند، توهماتي بيش نيست.
اينجا بود كه فيلسوفان از كار جهانشناسي عقلاني يعني كاري كه فيلسوفان اصطلاحا پيشاسقراطي يعني تالس و انكسيماندروس و آناكساگوراس و هراكليتوس و فيثاغورث و... ميكردند، فراتر رفتند و متوجه خود انسان و شرايط معرفت و شناخت او شدند و تلاش كردند با ارايه يك اصطلاحا معرفتشناسي منسجم و دقيق، بنياد و مبنايي براي دانش بشري بنا كنند.
اين همان اتفاقي بود كه در پايان سدههاي ميانه، بار ديگر فلسفه با آن مواجه شده؛ يعني زمانهاي كه تمام تلاشهاي فيلسوفان قرون وسطايي به اين نتيجه رسيدند كه «من نميدانم» و فلاسفه به نوعي «نميدانم گويي» (لاادري گري) در حوزه معرفت دچار شدند. در چنين فضايي بود در دو حوزه فكري متفاوت اما مرتبط دو چهره برجسته يعني فرانسيس بيكن انگليسي و رنه دكارت فرانسوي به اين نتيجه رسيدند كه بايد مبنايي تازه براي دانش بشري بنا كنند. بيكن «ارغنون نو» را نوشته و مدعي شد كه اين وضع ناگواري كه انسان قرون وسطايي به آن رسيده به خاطر فراموش كردن تجربه و درگير شدن در بحثهاي ذهني و غيرقابل اثبات است، دكارت هم با روشي عقلي در همه گزارههايي كه انسان به آن ميانديشد شك كرد و كوشيد يك خانه تكاني اساسي در همه باورهاي بشر صورت بدهد و از پايه معرفتي يقيني بنا كند.
فلسفه دست كم دو بار ديگر نيز با بحرانهايي از اين دست مواجه شد، يك بار زماني كه كانت مباحث شكاكانه هيوم درباره عليت را خواند و احساس كرد با ادعاهاي او هر آن چيزي كه درباره فيزيك نيوتن -كه آن را دانشي يقيني ميخواند- ميداند، بيپايه و اساس ميشود و اين براي يك فيلسوف خطري انكارنشدني است. به همين خاطر هم دست به كار شد و فلسفه نقادي خودش را بنا كرد تا بار ديگر از معرفت بشري اعاده حيثيت كند، در آغاز قرن بيستم هم اتفاق مشابهي افتاد. يعني زماني كه باز فيزيك نيوتن اينبار نه از جانب يك فيلسوف كه از جانب فيزيكدانان مورد ترديد قرار گرفت و باز فيلسوفان احساس كردند كه روي زميني بدون مبنا گام ميگذارند و به همين خاطر به جستوجوي يقين پرداختند. گروهي چون راسل و وايتهد در جبهه فلسفههاي تحليلي و هوسرل با بنا كردن انديشه پديدارشناسي.
آنچه در مورد زايشهاي فلسفه در جستوجوي قطعيت از دست رفته بهطوراختصار در طول تاريخ فلسفه به آن اشاره شد را ميتوان به تولد هر فلسفه جديد نزد هر فيلسوف بزرگي و در هر برههاي از فلسفهورزي او بسط و تسري داد، يعني فلسفهورزي اصولا و بهطورمبنايي جستوجويي در پي معرفت يعني باور قطعي و ضروري است و هر فيلسوف بزرگي يا با پرسشهاي شكاكانه مواجه شده يا پاسخهاي پيشينيان در برابر شكآوريهاي ويرانگر را بسنده نيافته و كوشيده مبنايي تازه براي شناخت و معرفت بشري بنا كند. ضرورتي كه در روزگار ما و به خصوص پس از بياعتبار شدن كلانروايتها و بسط و گسترش نسبيانگاري و ترديدها درباره متافيزيك بار ديگر احساس ميشود. منتها اين ضرورت را نه دانشمندان كه فيلسوفان در مييابند و هم ايشان هستند كه ميكوشند بار ديگر يقين گمشده بشري را به او بازگردانند.