دعواي معلم و فراش
سيد علي ميرفتاح
قديم به كت و شلوار ميگفتند لباس پلوخوري. اغلب طبقات فرودست يك دست لباس پلوخوري داشتند كه شب عيد يا در عروسي بزرگان يا موقع مراجعات اداري ميپوشيدند و خود را نونوار نشان ميدادند. بعضيها هم به هر دليلي از جمله فقر، توان خريد لباس پلوخوري نداشتند و در مواقع عروسي و مهماني عزا ميگرفتند كه چطور با لباس كارگري يا نيمداريهاي مندرس جلوي مردم ظاهر شوند.
تا همين چند سال پيش بعضي از خشكشوييها لباس كرايه ميدادند و آبروي بندگان خدا را ميخريدند. پدرم از روزگار جوانياش كه تازه معلم روستا شده بود خاطرهاي تعريف ميكرد كه بي ربط با همين لباس پلوخوري نبود.
ميگفت در اواخر دهه بيست عروسي دختر كدخدا، من و همكارم را دعوت كردند: «يك مدرسه بود كه من و يك معلم ديگر ادارهاش ميكرديم. من مدير بودم او هم معلم، اما هر دو همهكاري ميكرديم و همه درسي ميداديم. يكي از دهاتيها هم به عنوان فراش جارو ميزد و نظافت ميكرد وتوي كار مدرسه و تعليم و تربيت بچهها دخالت ميكرد. عروسي دختر كدخدا كه شد، همكارم گفت من كت و شلوار مناسب ندارم، نميآيم. گفت ما ناسلامتي جزو طبقه فرهنگي هستيم نبايد توي عروسي بدلباس باشيم، براي همين اگر من نيايم بهتر است.
مشغول بحث بوديم كه فراش شنيد و مداخله كرد و گفت من شب عروسي قرار است پاي ديگ بايستم و كار كنم. اين است كه نميتوانم لباس پلوخوري بپوشم به شرط اينكه لباسم را لك نكني، خرابش نكني و كنفتش نكني اين يك شب را قرض ميدهم تا بين دهاتيها سربلند شوي. همكارم اول قبول نكرد، اما بعد به دلايلي پذيرفت كه لباس فراش را بپوشد. وقتي پوشيد كمي خندهدار شد، چون حداقل، دو سه سايز بزرگترش بود.
فراش هم قد و بالايي نداشت، اما دهاتيها عادت داشتند كه لباس را چند سايز بزرگتر بخرند تا بعدا كه وصله پينهاش ميكنند كم نيايد. ضمن اينكه فراش كت و شلوار را از كاسه بشقابي خريده بود و امكان انتخاب بزرگتر و كوچكترش وجود نداشت.
فراش اما تاكيد موكد كرد به همكار جوانم كه آقاي معلم مواظب باش لباس را كنفت نكني. كنفت يعني شرمسار و سرشكسته. در تداول عامه – خصوصا دهاتيها – يعني ضايع و كثيف. فراش هم همه دغدغهاش اين بود كه لباس پلوخورياش كنفت نشود. ميگفت قابل شما را ندارد آقا معلم، اما رستم است و همين يك دست اسلحه. بپا كنفتش نكني. شب عروسي من و همكارم را بردند بالاي مجلس كنار دست ارباب و بزرگان ده نشاندند. يك نفر با سيني شربت آمد كه گلويي تازه كنيم.
از دور فراش دست تكان داد و با چشمك و ابرو به آقا معلم حالي كرد كه حواسش جمع باشد و شربت را روي كت و شلوار نريزد و كنفتش نكند.
با بزرگان روستا مشغول صحبت شديم كه ميوه تعارف كردند. معلم بيچاره دست دراز كرد و يك هلوي آبدار برداشت. فيالفور فراش با لباس آشپزي خودش را از پاي ديگ رساند داخل اتاق و زير گوش معلم گفت كنفتش نكني...
بقيه دهاتيها هم ميديدند فراش مدام تذكر ميدهد اما خوب سردر نميآوردند. معلم بيچاره هر كار ميخواست بكند شرطي شده بود كه فراش را ببيند و تذكرش را بشنود. او هم عين جن ظاهر ميشد و تذكر ميداد. از ترسش كه آتش سيگار و قليان روي كت و شلوار فراش نيفتد، نه سيگاري كشيد و نه از قليان كامي گرفت.
موقع شام شد و سفره انداختند و ما را دعوت كردند كه برويم و بالا بنشينيم. در مسير فراش ملاقه به دست آمد و داد زد آقا معلم غذايش چرب و چيلي است بپا كنفتش نكني. اين تذكر آخر جرقهاي شد و به باروت اعصاب معلم زد. همان جا كت و شلوار را از تنش درآورد و فحشي نثار فراش كرد و لگدي هم زير لباسها زد و مجلس را ترك كرد و رفت مدرسه كه خانهمان هم بود. مهمانان كه متوجه ماجرا شدند كمي فراش را ملامت كردند اما فايده نداشت. او كت و شلوار را از روي خاك و خل برداشت و تكان داد و گفت آخرش هم ميدانستم كنفتش ميكند...»
حالا در عرصه سياسي من هر وقت خط و نشانهاي رايدهندهها را به رييسجمهور ميبينم ياد دعواي فراش و معلم ميافتم كه آقا راي ما را كنفتش نكني. يك راي دادهايم و به اندازه تاريخ معاصر از او طلبكاريم. راست ميرويم، چپ ميآييم براي روحاني توييت ميكنيم «راي ما را كنفتش نكني؟»
يكي وزير اينچنيني ميخواهد، يكي وزير آنچناني ميخواهد، يكي با ربيعي بد است، يكي با رحماني فضلي بدتر. يكي ميگويد پس نهاونديان كو؟ ديگري ميگويد جهرمي اينجا چه ميكند؟ يكي ميگويد ما راي داديم به تو كه در مراسم تحليف اسم هاشمي را نبري؟
خلاصه آنقدر براي او خط و نشان ميكشيم و طعنهاش ميزنيم و بابت راي منت سرش ميگذاريم كه عنقريب عطاي اين آرا را به لقايش ببخشد و بزند زير اين همه طلبكاري. در دموكراسي طلبكاري بد نيست، اما بعيد است كسي اين همه بدهكاري را طاقت بياورد. ظاهرا اين دكتر روحاني بنده خدا بدهكار همه است جز خودش انگار...