خواستن، توانستن است؟
اميرحسين كاميار
گمان نكنم هيچ يك از ما به بزرگسالي رسيده باشيم بي آنكه بارها و بارها از والدين، معلمان يا رسانههاي جمعي شنيده باشيم خواستن، توانستن است. در اين چند دهه اخير تعاليم شبهمرشداني مانند آنتوني رابينز، ديپاك چوپرا، راندا برن يا نمونههاي وطنيشان هم باعث داغتر شدن اين تنور شدهاند. آنها قاطعانه به مخاطبانشان رهنمود ميدهند كه چگونه در بيستويك روز به اعتماد بهنفس برسند، وزن خويش را كاهش دهند، عادتهاي صدمهزننده را از خود دوركنند يا به ثروت دلخواه دست يابند. همهچيز شدني و ممكن است، فقط بايد اراده كني تا به دست بياوري.
گزاره خواستن، توانستن است در جان آدمي به مانند شمشيري دولبه عمل ميكند: از يكسو به ما احساس قدرت ميبخشد و تصويري از زندگي پيش رويمان ميگذارد كه در آن همهچيز تحت كنترل ما است و اراده انسان بر هر چيزي پيروز است اما از سويي ديگر باور به چنين عقيدهاي باعث ميشود با هر شكست، غرق شدن در مرداب ملامت كمترين مجازاتمان باشد كه چرا به اندازه كافي نخواستيم يا با هر ناكامي چنان به صليب احساس گناه مصلوب شويم كه هيچ تاوان و تنبيهي، كم طلبيدن و بدطلبيدن ما را جبران نكند. باور به اينكه ميان خواستن و توانستن هيچ فاصلهاي نيست، در ابعادي كوچك ميتواند انسان را با هر بار تجربه ناتواني به دوزخي دروني تبعيد كند، جهنمي سرد كه هيچ سرود ستايشي از ديوارهاي ستبرش عبور نميكند.
با باور اينكه همهچيز در يد قدرت اراده ما است به سمت قله خيز برميداريم اما بارها از قعر دره نتوانستن سر درآورده و در دامان خويش جز درد نمييابيم. از همين رو شايد در فرهنگهاي كهن كمتر اثري از يگانگي خواستن و توانستن پيدا كنيد. در يونان باستان اين ايزدان تقدير بودند كه سرنوشت هر انساني را ميبافتند و از اراده انسان برابر اين جبربافته هيچ برنميآمد. در ميان اقوام ژرمن، خواسته خدايان مقيم آزگارد هميشه بر آرزوهاي آدميان در سرزمين ميدگارد ميچربيد و در هند، بشر تسليم مشيت برهما، ويشنو و شيوا بود. در اين كهنفرهنگها دهها داستان و اسطوره وجود داشت كه چگونه قهرماني جسور تمام توان خويش را صرف تحقق شوق يا رسيدن به آرزويي ميكند ولي به دليل مخالفت خدايان با شكست مواجه ميشود. از عصر روشنگري به اينسو است كه انسان بهتدريج در جايگاه قادر متعالي قرار گرفت كه خواستنش برابرنهادِ توانستن است و فقط لازم است بخواهد تا بشود. خدايان كهن خرافه پنداشته شده، اساطير، به جايگاه افسانههاي كودكان سقوط كردند. همهچيز با انسان بود و انسان همهچيز بود.
روانشناسي مدرن اما ايزدان باستاني را دوباره به رخ ما كشيد و به آنان حياتي نو بخشيد. فرويد از عقده اوديپ حرف زد كه روان آدميان را در پنجه خويش ميگيرد؛ آدلر، زئوس و ژوپيتر را در قالب غريزه قدرت به صحنه آورد و يونگ، از دهها آركتايپ و كهنالگوي سلطهگر و رباينده در ناخوداگاه انسان سخن راند كه هر بار فعال شدنشان اراده خودآگاه او را مغلوب و مقهور ميكند. با چنين نگرشي ما اكنون ميدانيم كه خودآگاهِ آدمي، اين منِ آگاهي كه قرار است اراده كند و بخواهد، نهفقط تنها ساكن سرزمين روان نيست كه تاج شاهي نيز بر سر ندارد. روانشناسي به ما بارها موقعيتي را نشان ميدهد كه چگونه اراده اين من توسط انرژي عقدهها و غرايز نهفته در عميقترين بخشهاي روان در هم شكسته شده، به هيچ كجا نميرسد.
تجربه زيسته هر يك از ما، بر آن ادعاي روانشناختي صحه ميگذارد. بارها خواستهايم وزن كم كنيم اما مقابل وسوسه مغلوب شدهايم؛ طلبيدهايم كه به جايگاهي عالي در حوزه تحصيل دست يابيم اما توان تمركز بر موضوع مطالعه را نداشتهايم؛ آرزو كردهايم كه مقامي شغلي را از آن خويش كنيم اما از سختكوشي لازمه چنين مرتبتي به دور ماندهايم. شكست از پي شكست، كدام ما است كه چنين تجربههايي نداشته باشد و لابد از پس از هر ناكامي، كمان به ملامت خويش نكشد كه كاش بيشتر كوشيده يا جديتر خواسته بود؟ به نظر ميرسد هر بار كه «من» در روان ما چيزي را ميخواهد، «من»هاي ديگري هستند كه آن را نميخواهند و برابر آن خواستن قد علم ميكنند. شايد كه نبرد واقعي در زندگي انسان نه در جهان بيرون و ميان اراده او با اراده ديگران، كه در جهان درون و بين خواستههاي متفاوت و گاه متضاد اين «من»هاي دروني است.
اسلاوي ژيژك در كتابِ فرويد زنده است، مينويسد: «نخست، كوپرنيك نشان داد كه زمين به دور خورشيد ميچرخد و بدينترتيب انسانها از جايگاه مركزيشان در كيهان محروم شدند. سپس داروين نشان داد كه ما محصول تكامليم و مكان ممتازمان در ميان جانداران از ما سلب شد. سرانجام فرويد با آشكار كردن نقش برتر و مسلط ناخودآگاه در فرآيندهاي رواني نشان داد كه نفس، حتي سرور خانه خويش نيز نيست.» ژيژك حق دارد، ما پله پله اهميتمان را از دست دادهايم و رهنمودهايي چون خواستن توانستن است، راهحلهايي جبراني هستند برابر اين از دست دادن محوريت هستي. شايد زمانش رسيده باشد كه باور كنيم اراده ما در اين جهان حرف اول و آخر را نميزند، ممكن است وقتش رسيده باشد كه از خود سوال كنيم وقتي از خواستن حرف ميزنيم، دقيقا درباره خواسته كدام يك از اين ساكنان پرشمار روان خويش صحبت ميكنيم و مهمتر از همه شايد لازم باشد گامي به عقببرداريم و برابر هر خواستهاي از خود بپرسيم اصلا چرا اين را ميخواهيم؟ معنايش براي من چيست؟ معنايي كه اگر به درستي درك شود ما را از آن اجبار به توانستن رها خواهد كرد.