• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3887 -
  • ۱۳۹۶ چهارشنبه ۱ شهريور

پيش درآمدي بر «سامورايي» ملويل

ببر تنهاي لجنزارِ دنيا

ونداد الوندي‌پور

«هيچ تنهايي بالاتر از تنهايي يك سامورايي نيست؛ شايد تنهايي يك ببر در جنگلي بزرگ...» فيلم «سامورايي»، كار 1967 ژان پير ملويل، با اين جمله ساده برگرفته از «كتاب سامورايي» آغاز مي‌شود و پيچيده، ولي نه شلوغ، گام بر مي‌دارد و غافلگيركننده (البته نه براي تماشاگر آشنا با ملويل) تمام مي‌شود؛ آميزه‌اي از اراده معطوف به نابودي؛ غزلِ يأسي جذاب. مثالي ايده‌آل از سينماي نوآر.
كاراكتر اصلي «سامورايي» (ژف كاستلو _ آلن دلون)، جز آنجا كه بايد، لب به سخن باز نمي‌كند؛ سايه‌اي در سكوت. مردي كه مرگ كسب و كارش است، با پوست شير و قلب پرنده. مرموز؛ مرموز و مطمئن كه نمي‌بازد، مگر آنجا كه بخواهد. سامورايي به اربابش وفادار است ولي تا آنجا كه او نيز باشد.
كاستلو جبهه‌اي كه در آن مي‌جنگد را مي‌شناسد، و مي‌داند كه كارآگاه هم اينچنين است. سامورايي، جنگجويي است محاط با دشمنان گوناگون، اما جا نمي‌زند.
نيازي به شرح مفصل قصه نيست كه اصلا شرح مفصلي در ميان نيست. سامورايي داستان آدمي است كه در ازاي پول آدمه‌اي بليت سوخته دنياي تبهكاري را مي‌كشد و به تدريج در مرداب سرخ اين سرگذشت خونين پايين و پايين‌تر مي‌رود؛ با همه بيگانه و با خود بيشتر. شخصيت‌هاي اصلي فيلم، قرينه يكديگر هستند: كارآگاه همان كاستلوست در لباسي ديگر، و البته «جنايتكار» نيست. معشوقه‌اش (ناتالي دلون) نيز غريبي است از همان جنس. اما فقط كاستلو جنايت مي‌كند و مكافات پس مي‌دهد. دنيا، عقباي اوست؛ دنيايي كه برايش غريب است، با آدم‌هايي ناخوشايند كه خود نيز سعي دارد يكي از آنها باشد، اما در نهان نيست. سامورايي، همان قناري است كه در اتاقش دارد؛ همان قدر اسير و مشتاق آزادي.
او فريبكار نيست به آن شكل كه همه هستند. نيازي به فريب ندارد؛ راهش را پيدا كرده در كورراهي فراخ. ناگفته و آرام، نظاره مي‌كند و «بازي» و اگر لذتي مي‌برد از زندگي، از همين بازي است.
كاستلو خودكشي نمي‌كند؛ خودكشي را زندگي مي‌كند؛ مرگ را. نه تنها با ديگران بازي مي‌كند، با خودش هم و با دنيا و كيست كه پايان بازي را نداند؟!
سامورايي تنها، ترانه رقصان ركود زندگي. جنگجوي بي‌وطن، در جست‌وجوي «آزادي» از بندهاي مختلف پيدا و نهان و ملويل همان سامورايي است در لباسي ديگر. پدر و پسر و روحي كه همه يكي‌اند. شاد و خرامان. غم‌زده اما نه نگران. نه آيينه هراس... خو كرده به سرنوشتي دلبخواه؛ ميوه پر اميد يأسي ناگزير.
ملويل خودِ سامورايي است در كسوت فيلمساز. مردي دانسته كه كارش را بلد است و اين هنر اوست. نه اهل تاكيد به سياق مألوف، كه گزيده‌كاري در دنياي تصوير. اهل بازي‌هاي اضافي با پلان‌ها نيست؛ با ميزانسن‌هايش دكوپاژ مي‌كند و نيازي به تشنج‌هاي بصري ندارد؛ نيز نيازي به تطول و شاخ و برگ‌هاي زرد داستاني. چوني چند سكانس را در تصوير و صداي يك قناري خلاصه مي‌كند: ايجاز هنر او است. بي‌كشتي گرفتن با دوربين، فاتح تشك است.
ژف كاستلو همان لينو ونتوراست در «ارتش سايه‌ها»، اما بدون «وطن»، اگرچه هر دو در جست‌وجوي يك چيزند. بلموندوي «كلاه» است؛ از جنس خودِ ملويل (در مقام بازيگر) و رفيقش (پير گراسه) است در «دو مرد در منهتن»، يا خودِ آلن دلون و ايو مونتان و ژان ماريا ولونته در «دايره سرخ»، اما قاطع‌تر و در انتخاب راهش، كه مي‌داند بن‌بست است، مصمم‌تر از آنهاست. با خودش صادق‌تر است شايد.
كاستلو همان «ميشل پوآكار» (بلموندو) «از نفس افتاده» گدار است به سبكي ديگر. هر دو به دنبال عشق هستند و آزادي، كه هر دو از يك جنس هستند و آن را نمي‌يابند جز در مرگ. خو كردن به مرگ نابودگر زندگي آنهاست.
كاستلو جنايت مي‌كند، اما جنايتكار نيست و اين يك تفاوت اساسي است: تفاوتي ژرف ميان او و هم‌صنفانش. او گم شده است و خود اين را مي‌داند و اين هم تفاوت اوست با آنها كه به ظاهر شبيهش هستند.
 مردهاي تنهاي غروب‌هاي پاريسي. مردهاي تنهاي دنياي شلوغي. دنياي خيانت و نامردي. مردهاي عاشق هرزه‌گاه‌هاي خشونت كه تنها ملجا آنهاست به جز عشق؛ ورطه‌اي در شعرهاي بي‌واژه.
كاستلو به دنبال چيزي است وراي آنچه هست؛ فراتر و گرانبها. نه از جنس لجني كه كرم‌ها شادمان در آن مي‌رقصند.
كاستلو اهل زمين است اما اهل اين دنيا نيست.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون