زندگي...
سروش صحت
داستان كوتاه
خيابان كيپكيپ بود و ماشينها از جايشان تكان نميخوردند. مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «اين ترافيك ديگه داره ديوانهمون ميكنه.» زني كه كنار مرد نشسته بود، گفت: «قبلاها فقط صبحها و غروبها ترافيك بود، حالا ديگه همهاش ترافيك داريم، صبح، ظهر، عصر، شب، نصفه شب... همهاش.» راننده گفت: «حالا كاش هوا خوب بود... فكر كنيد همهاش تو ترافيك باشيد، هوا هم آلوده باشه.» مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «تازه هنوز اول آلودگيه، بذاريد زمستان بشه ديگه نفس نميتونيم بكشيم.» زني كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «خدا بهمون رحم كنه.» مرد ميانسالي كه جلوي تاكسي نشسته بود، به بيرون خيره شده بود و انگار صداي بقيه مسافرين تاكسي را نميشنيد. زني كه عقب تاكسي نشسته بود از مردي كه جلو نشسته بود و بيرون را نگاه ميكرد، پرسيد: «شما رو ترافيك و آلودگي هوا اذيت نميكنه؟» مرد لحظهاي مكث كرد و بعد گفت: «من دو تا توده توي ريه و طحالم پيدا شده، دارم ميرم جواب آزمايشهاش رو بگيرم، ببينم چيه.»