من و شهرام ناظري را كجا ميبريد؟
رامبد خانلري
«وقتي ديدم مادربزرگم روي قيمهاش چيپس خلالي ميريزد احساس خطر كردم». براي سروتونين اين هفته همين يك جمله را داشتم و ميخواستم آسمان و ريسمان را به هم ببافم و از بوي سيب زميني سرخ كرده برسم به عطر نان تافتون و با همين لوسبازيهاي نخنما سروتونين اين هفته را ببندم كه شكر خدا اتفاق بانمكتري افتاد؛ امروز صبح ناشرم با من تماس گرفت و خبرداد كه كتاب جديدم به چاپ دوم رسيده است. چاپ قبلي اين كتاب يكي، دو غلط املايي داشت كه از چشم من و ويراستار و نمونهخوان دور مانده بود. قرار شد تغييرات را روي كار لحاظ كنم و براي نشر بفرستم. كتاب را برداشتم و غلطهايش را گرفتم و تحويل پيك موتوري دادم تا بستهام را به دست ناشر برساند. پيك پسر جواني بود با سبيل روشنفكري و وقتي كتاب را ديد گل از گلش شكفت و گفت كه چه خوب كه بستهاش يك كتاب است. راستش را بخواهيد پي حرف را نگرفتم. چون در دو حالت زندگي خيلي سخت ميشود؛ يكي وقتيكه ديگران بفهمند كه نويسنده هستيد و ديگري وقتي كه چاق هستيد چون در اين صورت همه دنيا نويسنده هستند يا دنبال كسي كه زندگي آنها را بنويسد و همه پيش از اين بيشتر از ۱۲۰ كيلوگرم بودهاند و شبها سالاد خوردهاند و حالا شدهاند ۶۰ كيلوگرم. براي مني كه هم نويسنده هستم و هم چاق هر دوي اين خرده روايتها شده است كشك خاله و من هرروز بايد نويسندگان لاغر كشفنشدهاي را ملاقات كنم كه پيش از اين ۱۲۰ كيلوگرم بودهاند يا كه زندگينامه افرادي را بنويسم كه پيش از اين با خوردن سالاد به جاي شام نصف وزنشان را از دست دادهاند. نيم ساعت بعد از رفتن آقاي پيك يك ناشناس در تلگرام پيام داد: «آقا بسته شما رسيد» و بعد از آن لينك كانالش را فرستاد؛ كانال خاطرات يك انتقالدهنده. از همان موقع نشستهام به خواندن خاطراتش، نوشته در روزهاي باراني راحت كار ميكند چون همسفرش باران است و وقتي قطرههاي باران تق و تق بر كلاه كاسكتش ميكوبد حس ميكند كه باران ترك او نشسته و در گوشش حرف ميزند. نوشته بود در همين روز برفي تهران مجبور شده يك سيدي را به دست يكگيرنده برساند و وقتي به محل رسيده ديده كهگيرنده شهرام ناظري است. گفت ديدم كه اسم شما را به عنوان نويسنده روي كتاب نوشته بود. گفتم بيا كتابت را امضا شده تحويل بگير اميدوارم كه خاطره منرا در كانالش بنويسد.