امتداد مدرسه
سيدعلي ميرفتاح
زمان مدرسه و در روزگار نوجواني، در انجمن اسلامي عهدهدار كار تبليغات بودم. مختصري خوشخطي و سرسوزن ذوق هنري، راهم را براي جيم شدن از كلاس هموار كرده بود. در دهه فجر به يكي از اتاقهاي مدرسه ميرفتم و روي كاغذ و پارچه شعار مينوشتم. گاهي هم پيشروي ميكردم و روي ديوارهاي مدرسه و غير مدرسه مينوشتم «بوي گل سوسن و ياسمن آيد...» زنگهاي تفريح هم، گستاخ به دفتر ميرفتم و نوار سرود پشت بلندگو ميگذاشتم و صداش را تا ته ميچرخاندم كه «جسم من جان من خون من تو را حامي»... از جايي كه ميگفتند شوراي هماهنگي است كپي روزنامههاي اول انقلاب را ميگرفتم و با بند رخت، گوشه حياط مدرسه نمايشگاه ميساختم. لابهلاي روزنامههاي شاه رفت و امام آمد عكسهايي هم از حكومت نظامي و بيست و دو بهمن و بهشت زهرا و هفده شهريور و هفده دي به نمايش درميآوردم. اولين پوستري كه ساختم يك هواپيما بود كه شهر را گلباران ميكرد. كنارش نوشته بودم «بار دگر روزگار چون شكر آيد». مدير و ناظم هم دل به دل من و همكلاسيها ميدادند و در اين ايام، كم ِكم دو، سه زنگ بچهها را مرخص ميكردند تا با شادماني و سرور، تئاتري فرحبخش ببينند. تئاتري با تم تكرارشونده ساواكيهاي احمق و انقلابيهاي باهوش... اينها كه ميگويم مال عهد بوق است. مال سال شصت؛ يكي، دو سال پس و پيش. با توجه به امكانات و قد و قواره مدرسه كاري كه ميكرديم فوقالعاده بود. ارشاد و تلويزيون هم چندان جلوتر از ما نبودند و كار بهتري نميكردند. كلا دهه فجر مترادف شده بود با روزنامهها و سرودها و عكسها و پوسترهاي اول انقلاب. همين. همين الان هم صدينود ادارات، حتي وزارتخانهها در همان سال شصت ما ماندهاند. هنوز هم تلويزيون بضاعتي بيش از ساواكيهاي احمق و انقلابيهاي باهوش ندارد. هنوز هم نمايشگاهي جديتر از صفحه اول كيهان و اطلاعات و عكسهاي 57 برگزار نميشود. هنوز هم شوراي هماهنگي تبليغات كاري جديتر از پخش عكس و پوستر نميكند... روابطعموميها و تبليغات اداري كاري نميكنند جز اينكه همان ذهن و سليقه بچه دبيرستانيهاي عهد بوق را به نام خود سند بزنند و همان كارها را هر سال تكرار كنند. منتها ما سرشار از ذوق و شوق بوديم و اينها نه.