به بهانه درگذشت بهرام ريحاني
مرگ از رگ گردن به ما نزديكتر است
آرش عباسي٭
در يكي از چهارراههاي شلوغ شهر بولينا در شمال ايتاليا، سالهاست دوچرخه سفيدي ميان زمين و هوا نصب شده و دستهگلي در گلدان پايينش گذاشته شده است كه داستان كوتاهي دارد؛ روزي جواني كه سوار آن بوده سر همين چهارراه تصادف سختي ميكند و كشته ميشود. مردم به ياد جوان از دست رفته دوچرخهاش را همان جا نصب ميكنند و گهگاهي كسي ميآيد گل تازهاي در گلدان ميگذارد. آنها ياد جوان از دست رفته را زنده نگه داشتهاند چون مرگ برايشان واژهاي غريب است. مرگ برايشان اتفاقي است كه گاهي ممكن است بيفتد. فرق ما و آنها در اين است كه مرگ براي ما عادت است و براي آنها اتفاق. از منظر آنها اگر جنگي در ميان نباشد، مرگ زماني اتفاق ميافتد كه بدن مقاومتش را از دست داده باشد و بدن مقاومتش را معمولا در كهنسالي از دست ميدهد. يعني آن پيرمرد يا پيرزن 90 سالهاي كه با دوچرخه ميرود كافه، ليواني در دست ميگيرد، بيرون مينشيند، سيگارش را روشن ميكند و روزنامهاش را ميخواند هنوز بدن مقاومي دارد و شايد تا 20 سال بعد از 90 سالگي هم آن مقاومت را حفظ كند. كسي چه ميداند؟ از منظر آنها مرگ بر اثر تصادف فقط يك اتفاق است. جادهها آدم نميكشند، شركتهاي خودروسازي به خاطر بيكيفيت بودن محصولاتشان آدمها را نفله نميكنند، هوا آدم نميكشد، ريزگرد آدم نميكشد، سرطان نقل و نبات نيست. سرطان يك بيماري خاص است. براي همين است كه با مرگ غريبهاند. پس حق دارند براي مرگ يك جوان بيايند گوشه خيابان نشانهاي از آن روز شوم را به يادگار بگذارند تا همگان بدانند سالها پيش در اين نقطه يك زندگي متوقف شده است و توقف يك زندگي خيلي مهم است. خيلي خيلي... با بهرام ريحاني سلام و عليكي نداشتم اما ترجيح ميدهم برخلاف جمله هميشگي هنرپيشههاي معروف كه وقتي ميخواهند هم همدردي كرده باشند هم از برج عاجشان پايين نيامده باشند ميگويند: «ايشان را نميشناختم اما... » بگويم ايشان را ميشناختم و چون ميشناختمش بيشتر دلم سوخت. ميشناختمش چون همين چند ماه پيش تلاشش را براي مبارزه با سرطان و كمك كردن به كودكاني كه از سرطان رنج ميبرند ديده بودم. اگر اينها را هم نديده بودم باز ميشناختمش چون يكي از اهالي تئاتر بود. يكي از دستتنگهاي حرفهاش. او هر روز با مرگ دست و پنجه نرم ميكند، يكي... به هرحال شكل هر چه بود بهرام ريحاني يكي از اين خانواده سرطاني تئاتر بود. اما غمانگيزتر از مرگ بهرام ريحانيها اين است كه ديگر مرگ براي ما آن چهره دستنيافتنياش را ندارد بس كه به چشم ديدهايمش...ديگر واقعا مرگ از رگ گردن هم به ما نزديكتر است. هميشه كنار دستمان است. ديگر با مرگ كسي تلاش نميكنيم نشانهاي به يادگار از او بگذاريم كه مدام به يادش باشيم. نيازي به اين كارها نيست خورجين مرگ پر و پيمانتر از اين حرفهاست. اين خيلي غمانگيز است.