روايت دوم: دلي به وسعت تمام كوچهها
«دلت براي چه چيزي تنگ شده؟»
مرد صورتش را بر ميگرداند كه اشك جاري روي گونههاي فرتوتش را نبينم.
كمي مانده به 7 غروب، آمده كه شب را در «سراي به سوي اميد» سپري كند. تنها جايي كه در اين شهر بزرگ، در اين سرماي زمستاني، پناه اوست؛ پناه او و 40 مرد ديگر؛ مرداني كه اعتياد دارند يا داشتند و ماههاست، سالهاست از خانه رميدهاند. رانده شدهاند و ماههاست، سالهاست كه خيابان، با وسعت آسمانش، با تمام كوچهها و گذرهاي پيدا و پنهانش، خانه آنهاست.
بايد تا قبل از 9 شب خودشان را به سرا برسانند، آنها كه قديميترند و آشنا. تازهواردها ساعت 9 و نيم شب ميآيند كه اگر از مهمانان شبهاي قبل كسي نيامد و تخت خالي بود، آنها هم به جمع مردان سرا اضافه شوند.
سراي به سوي اميد را انجمن «طلوع بينشانها» راه انداخته؛ انجمني كه تمام اعضاي ثابتش، سالها و ماهها كارتنخوابي كردهاند و طعم تلخ اعتياد و بيخانماني را خيلي خوب ميشناسند. خيلي بهتر از تمام پشتميزنشينهايي كه شعار «مبارزه با اعتياد» ميدهند...
«من خيابان عباسآباد يك مغازه داشتم. 110 متر. نرسيده به ميدان تختي. ملكش مال خودم بود. دو تا ماشين زير پايم بود. شهر را بگردي، اگر 10 نفر شلواردوز ماهر باشند، من بين آن 10 نفرم.»
مرد حالا كمربند ميفروشد. دستفروش و خيابانگرد شده. اما هنوز نگاهش موقر است؛ نگاهي كه رنگ گذشته دارد و ميشود وقار سالها و روزهاي روشن و بيدغدغه و پرخاطره را درش ديد.
مرد سه سال است خيابانخواب شده. دوستش را همراه آورده كه شايد به وساطت او، در سرا جايي بدهند به دوستش كه او هم سقفي بالاي سر داشته باشد و وعده غذايي و چاي گرمي در اين سرماي استخوانشكن زمستاني.
دوستش هم از سال 79 كارتنخوابي ميكند. هر دو نميخواهند بيشتر از چند جمله درباره وضعي كه گرفتارشان كرد حرف بزنند. درد دلشان را موكول ميكنند به «وقتي ديگر». وقتي كه شايد راه هموارتر باشد براي مرور گذشته و دل همراهتر باشد براي بلعيدن اشكها.
«كارتنخوابي سخت است؟» من ميپرسم.
«شما چه فكر ميكني؟» مرد ميگويد.
«خيلي سخت. تنهايياش خيلي سخت است.»
دوستش زباله جمع ميكند. مهم نيست چطور. اما يك جور همديگر را پيدا كردهاند در اين درندشتي كه سالهاست ديگر فراموش شدهاند از خيال همه آنهايي كه ميشناختندشان.
«دو تا مغازه داشتم. معتاد شدم. لياقتم اين نبود. لياقتم نان خالي نبود. خودم باعث شدم. خودم از دست دادم. تكتك ما...»
چشمهايش تر ميشود و حرفش نيمه تمام ميماند...
به جمع سهنفره ما، در همان پيادهروي خيابان گمرك، روبهروي سرا، مرد ديگري ملحق ميشود. جوانتر. اما با حكايتي در همان وزن، همان قدر تلخ. بازيگر تئاتر. تئاترهاي پارس و لالهزار. پدر يك بچه كه سالهاست از دور، پنهان پشت درختها و شمشادهاي خيابان ميرود و نگاه ميكند قد كشيدن و مرد شدنش را.
«روزگار است ديگر. كارتنخوابي خيلي سخت است. شب توي سرما، برو اينطرف، برو آنطرف، كه يخ نزني. همان يك ذره انگيزهاي هم كه داري خشك ميشود. ميميرد. آخر به اينجا ميرسي كه به خودت حقنه كني وقتي كسي حال من را نميپرسد براي چه، براي كه تلاش كنم؟»
مردها سردشان است. لباسهاي نازكي به تن دارند كه جاني براي رويارويي با سرما ندارد. سرد نيست شايد آنقدر. اما وقتي قرار شد تمام روز، 24 ساعت شبانهروز، هر روز و ماهها و سالها، خانهات خياباني باشد با تمام زشتيها و درندگيهايش، وقتي خيلي روزها و شبها، تكهناني هم براي خوردن نداري چون هرچه داشتي براي نشئگي دادي، آنوقت با يك تا و دو تا پيراهن پشمي هم در مقابل سرما كم ميآوري. و اين مردها كم آوردهاند.
«ما گريههايمان را كردهايم. ديگر اشكي نمانده...»
در آهني مجاور سرا، حمام است. مردها ميآيند، سلامي به مسوول سرا، يك كارتنخواب با سابقه ميدهند. ميروند حمام. داخل خوابگاه، هيچ كدامشان يادت نمياندازند كه اينها كارتنخواب هستند. با چهرهها و لباسهاي پاكيزه، با نگاهي خسته، محروم و معصوم. خيليهايشان ماههاست اعتياد را هم فراموش كردهاند. خيليهايشان ماههاست كه خانواده فراموششان كرده. خيليهايشان ميانسال و در آستانه پيري هستند.
«يك زماني ميآمدم توي خيابان كه تيپسازي كنم براي تئاتر. حالا خودم از نزديك لمس ميكنم. فكر كن باران بگيرد. كجا داري بروي؟ ميداني چطوري ميشوي؟ احساست، عاطفهات، انگار از وزن خودت بيشتر ميشود...»
شام را كه ميآورند، مردها، نه حريص و مهاجم، با تاني و ترديد - ترديدي از سر اينكه خوردن اين غذا، بقاي بيشتر، ارزشي دارد در اين تنهايي و فراموششدگي كه هر روز، بيشتر از روز و شب قبل، گلويشان را ميفشرد - ظرف پلو خورش را از دست بچههاي سرا ميگيرند.
«ما آدمهاي بدبختي هستيم. هر كدام عزيز يك خانوادهاي بوديم. باختيم. بد آورديم. وقتي سيل راه ميافتد جدا نميكند. همه را ميبرد. ما در مسير سيل بوديم...»
داخل خوابگاه، دهها جفت چشم خيره ماندهاند و سنگيني نگاههايشان آدم را خجل ميكند؛ نگاهي كه از تو ميپرسد «گفتن اين حرفها به چه درد ميخورد؟» و تو هيچ جوابي نداري. چون اين حرفها به هيچ دردي نميخورد. اصلا شنيده نميشود كه به دردي بخورد. ..
مرد يادش ميافتد كه خيليها مثل او - خودش ميگويد «همدردهاي او» - الان، همين ساعت 10 شب، بايد زير سرما، روي سنگ بخوابند. بدون هيچ حفاظ. بدون يك پتو.
«ما هم انسانيم.»
تنها آرزوي ترخيص كار گمرك ديدن نوه يك سال و نيمهاش است. يك سال و نيم است دنبال كار ميگردد. فقط براي اينكه با نخستين و آخرين دستمزدش، بتواند هديهاي براي نوهاش بخرد و برود خانه دخترش و نوهاش را ببيند.
«حاضرم عملگي كنم. هر جا ميروم، نگاهم ميكنند. آزاري هم به كسي ندارم. ميگويند كار نداريم. رفتم خانه خواهرم، ساعت 11 شب، توي اين سرما، راهم نداد. به برادرم تلفن زدم، گفت ما خانه نيستيم. حالا كه ما ميخواهيم درست شويم اينها ما را نميخواهند. اين دردها را بايد به كه گفت؟»
اين مردها از تنهايي خسته شدهاند. از فراموش شدن، از فقري كه شتابش از توان دستهاي ناتوان آنها بيشتر است، از اعتياد هم خسته شدهاند. بينشان پسر جواني است اهل مسجد سليمان؛ شهر متورم از منابع گاز و نفت و گرسنه از فرط بيكاري و فقر. سهسال و نيم پاكي از اعتياد دارد و خيابانهاي پايتخت را ميگردد دنبال كار و هرجا رفته ميگويند «اگر افغان بودي كار داشتيم.» پسر فقط به اندازه يك نقطه، با بازگشت دوباره به اعتياد فاصله دارد. مردي كه ميتواند همسن پدر پسر باشد ادامه جمله پسر را در دست ميگيرد.
«من دو سال است پاك شدهام. خياطم. هر جا رفتم دنبال كار گفتند سنت بالاست نميخواهيم. ميروم زباله جمع كنم كه دزدي نكنم و موادفروشي نكنم و خطا نكنم و لغزش نكنم، مامور سد معبر من را ميگيرد ميگويد قبلا چه كار ميكردي؟ برو همان كار قبلت را انجام بده. من كه از اعتياد پاك شدهام غذا نميخواهم؟ لباس نميخواهم؟ جاي خواب نميخواهم؟ چون معتاد بودم بايد بميرم؟»
قانون سرا هم مثل بقيه گرمخانههاست. ساعت شش و نيم صبح، بعد از صرف نان و چاي، مردها بايد از سرا بروند. 6:30 صبح روزهاي زمستان، آنقدر سرد و دلگير و غمزده هست كه مردها، تنهايي و فراموش شدگيشان را با وزني سنگينتر از كيسه كوچك تتمه زندگيهاي 40 ساله و 50 ساله و 60 سالهشان روي دوش بيندازند.
«گرمخانه (... .) نرفتي؟ ساعت 6 بعداز ظهر ميآيند 700 نفر و 800 نفر پشت در، توي خيابان صف ميبندند. همه كف خوابند. بايد روي پهلو بخوابي تا همه جا بشوند.»
مرداني كه اغلب بايد با جستن بين زبالهها، سرپا بمانند، خاطرههايشان از شبهاي كارتنخوابي كدر است. يادشان نرفته و نميرود آنچه كه در سالها و ماههاي كارتنخواب بودن ديدهاند؛ خاطرههايي كه بعضيهايش بيشتر از گرسنگي، بيشتر از تنهايي، بيشتر از فراموششدگي روحشان را ميگزد.
«توي ميدان راه آهن، هواكشهاي روي زمين باد گرم ميزند. من ميرفتم روي آن هواكشها ميخوابيدم. يك شب كه خوابم برده بود، يك لگد آمد توي شكمم. پريدم و ديدم سرباز بالاي سرم ايستاده. بلند شدم. فحش داد. چه ميتوانستم بگويم؟ فقط نگاهش كردم و گفتم دستت درد نكند...»
«پارسال زمستان، آنطرف ونك ميخوابيدم. كارتن و پتوهايم را دزديده بودند. روي زمين ميخوابيدم. يك روز صبح بيدار شدم. ديدم صورتم چسبيده به زمين يخزده. يك چايفروش رد ميشد. يك ليوان چاي ريخت روي زمين تا توانستم صورتم را از زمين جدا كنم.»
«سرماي پارسال زمستان را كه يادت هست. آنموقع روي يك تپه بالاي چهارديواري ميخوابيدم. يك پالتوي بلند مشكي داشتم. يك شب، حدود 2:30 شب، يك دختر 14 يا 15ساله، عملي بود. آمد. نشست. گفت خيلي سردم است. بغضم گرفت. از بچه خودم كوچكتر بود.»