روايت سوم: زندگي در سرازيري
دره سياه بود. زير پايمان را نميديديم. نميديديم كجا پا ميگذاشتيم. مرد گفت: «جاي پاي من پايت را بگذار.» پاي مرد را نميديدم. دستش را گرفتم كه سر نخوريم با هم. هنوز دره سياه بود. مرد گفت: «حرف نميزني. صدايت در نميآيد. نفهمند كه تو زني.»
حرف نزدم. صدايم در نيامد. از دور رنگ آتش را ميديديم. چهار بوته آتش يعني چهار گروه. هركدام 10 يا 15 نفر. سراشيبي دره تمام شد. رسيديم به وسعت گل و لاي. دور شعلهها چمباتمه زده بودند. هشت نفر. 10 نفر. پنج نفر. پير و كودك بينشان نبود. همه جوان. جوانتر از تمام عمر من. همه خمار و نشئه. زرورقها دست به دست ميگشت. از سر رفاقت براي هم آتش ميتكاندند...
كيسههاي ساندويچ دستمان بود. مرد تعارفشان ميكرد و با محبت ساندويچ ميداد. كلاه روي سرم هم نتوانست گولشان بزند.
«خانم دستت درد نكند كه ياد ما هستي...»
تنها زن پاتوق «كف دره» جدا نشسته بود. دورتر از همه. پلاستيك ميسوزاند كه سردش نشود. به ديواره دره تكيه داده بود و شعلههاي قد بلند گروه مردها را نگاه ميكرد با حسرت. شعله پلاستيكياش كمجان بود و با وزش باد ميرقصيد... .
بالاي دره، پشت ديوار آجري، انتهاي يك كوره راه تاريك، پاتوق «ممد دراز» بود.
مردها گفتند: «معروفترين پاتوق تهران است.»
مردها خودشان هم هفت سال و 10 سال كارتنخواب بودند. مردها بعد از پاك شدن، عهد كردند كه هر يك شنبه از درآمدشان روي هم بگذارند و غذا بياورند براي پاتوقها.
مردها گفتند: «كيسه غذا را دستت بگير تا لذت معنويش را بفهمي.»
لته در آهني را كه باز كرديم صداي مسلح شدن اسلحه آمد. پنج نفر بوديم. پنج ستون نور به سمتمان نشانه رفت. اسم شبي در كار نبود. جلوي در آهني ايستاديم. كنار غارهايي كه براي مخفي شدن درست كرده بودند. چند قدم مانده به چاهي كه براي ناشناسها كنده بودند.
از همان فاصله داد زديم: «غذا آوردهايم براي بچهها.»
چوبدارها از همان فاصله داد زدند:
«يكي يكي بياييد.»
يك نفر ميرفت. كيسه ساندويچها را
زير و رو ميكردند. نفر بعدي اجازه رفتن ميگرفت. پنج نفرمان رفتيم داخل پاتوق. هفت شعله آتش درست كرده بودند. اينجا زرورق نبود. اينجا همه شيشه ميكشيدند.
مردها گفتند: «خودت غذا را بهشان تعارف كن.» تعارف ميكردم. آنها هم تشكر ميكردند. هر نفر يك ساندويچ برداشت. نه بيشتر. يك نفر را اشتباهي گرفتم. ساندويچش را نشان داد.
« من گرفتم.»
چوبدارها از دست مان ساندويچ نگرفتند. زنهاي اين پاتوق بيشتر بودند. زنها چكمههاي تا زير زانو به پا داشتند. راه پاتوق ماشين رو نبود.
مردها گفتند: «اين زنها تا صبح اينجا هستند.» ساندويچها را كه داديم مردها گفتند : «زود برويم. نمانيم.» از ساقي پاتوق ميترسيدند. ترس در صدايشان ميلرزيد. كسي جواب خداحافظيمان را نداد. كنار كوره راه، ورودي پاركينگ روي يك خانه بود. زبالهگردها آمده بودند براي فروش ضايعاتشان. كيسههاي 50 كيلويي و 80 كيلويي از پشت وانت ميآمد پايين و ميرفت توي حياط خانه. سرايدار خانه افغان بود. سرايدار گفت: «براي خانه هم غذا ميدهي؟»
«خانه» دو اتاق روي سر هم بود. كف اتاق همكف فرش انداخته بودند و يك زن و يك پسربچه خواب بودند. سرايدار براي زن و بچهاش ساندويچ برداشت.
از اتاق بالاسري يك نفر سرك كشيد و سرايدار صدايش زد كه بيايد و غذا بگيرد. بوي پلاستيك سوخته تا حياط خانه سرايداري هم ميآمد. هيچ صدايي نبود.