• 1404 سه‌شنبه 31 تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4355 -
  • 1398 چهارشنبه 11 ارديبهشت

گفت‌وگو با انيس واردا، فيلمساز زن موج نوي سينماي فرانسه

مادربزرگ موج نو! به نظرم بامزه است

دانيل تريلينگ ترجمه: بهار سرلك

 

 

 

 

انيس واردا، كارگرداني كه بيشتر او را به عنوان چهره اصلي موج نوي سينماي فرانسه و براي ساخت سلسله مستندهايش مي‌شناسيم، ماه گذشته در 90 سالگي از دنيا رفت. او براي آخرين ساخته‌اش «چهره‌ها قريه‌ها» نامزد جايزه اسكار شد كه پيرترين نامزد اين جايزه نام گرفت.

مهم‌ترين فيلم‌هاي او «قله‌هاي كوتاه» (۱۹۵۶)، «كلئو از ۵ تا ۷» (۱۹۶۲) و «شادي» (۱۹۶۵) نام دارند. او همچنين فيلم‌هاي مستند بسياري را كارگرداني كرد كه معروف‌ترين ساخته مستندش «سواحل آنيس» نام دارد كه آن را براي جشن تولد 80 سالگي‌اش ساخت و پس از ساخت اين اثر بود كه از دنياي سينما خداحافظي كرد. اما تا سال‌هاي پاياني عمرش همچنان حرفه فيلمسازي را ادامه داد و مستند «چهره‌ها قريه‌ها» (2007) را ساخت.

آثار او از جمله فيلم‌ها و عكس‌هايش با شيوه تجربي متمايز، عمدتا بر مستندهاي واقع‌گرا، مسائل فمينيستي و موضوعات اجتماعي متمركز هستند.

در ادامه مصاحبه‌اي را كه دانيل تريلينگ، خبرنگار نشريه «Sight & Sound» كه چند سالي پيش از درگذشت اين فيلمساز زن در خانه‌اش ترتيب داد، مي‌خوانيد.

 

«همه‌چيز را چوب حراج زدند. خانه‌ها، ماشين‌ها، تخت‌خوابش را. روتختي‌اش، فنجان‌ها را. صندلي راحتي. تكه تكه پشت سر هم فروخته شدند، حتي قطعات فيلم‌هايش را. «مُهر هفتم» را يادتان هست؟ بازي شطرنج بلديد؟ آن را هم فروختند.»

با انيس واردا در اتاق نشيمن خانه‌اش واقع در خيابان داگور پاريس نشسته‌ام. گربه‌اش، ني‌ني، رو پايم از سر خوشحالي به شكل يك توپ كوچك درآمده است و انيس درباره دلشكستگي‌اش پس از درگذشت اينگمار برگمان برايم مي‌گويد. نه اينكه خود اين واقعه مساله‌اي باشد- در 82 سالگي، فقدان براي واردا ديگر مفهومي ناآشنا نيست- بلكه به اين دليل كه گويي وقتي از هم پاشيدن بي‌مبالات و بي‌ملاحظه زندگي يك هنرمند را به نظاره مي‌نشيند، بند بند وجودش به لرزه مي‌افتد. وقتي صحبت از اين مي‌شود كه چقدر خوشحال است كه پسرش متيو، بازيگر و كارگردان، راه او و (پدر مرحومش ژاك دومي) را ادامه داده است، مي‌گويد: «به اين تسري خانوادگي خيلي اعتقاد دارم.»

در مقطعي از فيلم «سواحل انيس» (2008)، كه به زندگي‌اي كه به هنر اختصاص داده مي‌پردازد- نقش او در شكل‌ دادن موج نو؛ آثار منحصربه‌فرد و متنوعش در قالب داستاني و مستند؛ حرفه موازي او به عنوان عكاس و در نهايت هنرمند ايناستاليشن- مي‌گويد: «ساكن سينما هستم.» بازديد از خيابان داگور معناي حقيقي اين جمله را نشان مي‌دهد. ساختمان كوچك تصرف‌شده‌اي كه با سه رنگ صورتي با سايه‌هاي مختلف رنگ‌ شده است، از سال 1951 هم خانه‌اش بوده و هم محل كارش؛ با قصد اينكه اين مكان را استوديويي براي فعاليت‌هاي اوليه‌اش در عكاسي كند، اين خانه نيمه‌خالي را تصاحب كرد. دو، سه باري هم لوكيشن فيلمبرداري بوده است. همچنين خانه‌اي كه انيس واردا بچه‌هايش را بزرگ كرد و جايي كه پيش از مرگ ژاك دومي در سال 1990، در آخرين مراحل بيماري اين فيلمساز مراقب و پرستارش بود.

واردا مي‌گويد: «خانه موجودي زنده است. مدام در حال حركت است، مدام تغيير مي‌كند. اميدوارم وقتي مردم، مرگم با زجر نباشد، اميدوارم همين‌جا با آرامش بميرم. چون اين مرگ نسبتي با جايي كه بوده‌اي، كاري كه كرده‌اي، دارد.»

امروز ديوارهاي خانه با يادگارهايي كه از حرفه‌اش و دوستي‌اش با هنرمندان و فيلمسازان ديگر گرفته است، پوشانده شده است. (فكر كنم حتي كارت‌پستالي را از ژان لوك گدار روي ميز تحرير واردا ديدم)، هنوز هم تشعشع انرژي خلاقه واردا از اين خانه ساطع مي‌شود. صبحي كه همديگر را ديديم، از اوايل صبح بيدار بود و روي چند پروژه كار كرده بود- تدوين مستند پنج قسمتي درباره هنر سفارشي براي تلويزيون فرانسه را تمام كرده بود؛ آماده برپايي نمايشگاه هنري‌ و عكاسي‌اش در جشنواره فيلم فرانسه كورك مي‌شد كه در اين جشنواره بخشي براي نمايش ساخته‌هاي قديمي او هم اختصاص داشت- و نگران بود براي بچه‌ها و نوه‌هايش كه قرار بود يكي، دو ساعت ديگر براي ناهار به آنجا بيايند، به اندازه كافي سالمون دودي داشت يا نه.

تماشاگران «سواحل انيس» قبل از اين با خيابان داگور آشنا شده‌اند. فيلمي كه در آن دفتر كمپاني توليد فيلمش «Cine Tamaris» را- كه در دكه‌اي در آن سوي خيابان جاي داشت- به تخت‌‌خوابي از شن در خيابان بدل كرد. يا در «داگرئوتايپ» (1975) كه در واردا نگاه مستندساز كنجكاو و پرشقفتش را به زندگي همسايه‌اش اختصاص مي‌دهد؛ كافه‌ها و نانوايي‌هايي كه هنوز هم در اين خيابان حضور دارند.

دفتر «سينه تاماريس» نقش ديگري هم به عنوان فروشگاه ايفا مي‌كند و مردم مي‌توانند دي‌وي‌دي فيلم‌هاي واردا و دومي را خريداري كنند. واردا مي‌گويد مشتري‌ها دو يا سه بار در روز مي‌آيند و مجموعه‌ها را زيرورو مي‌كنند يا حتي به تماشاي تدوين كردن او مي‌نشينند. «عاشق اينم كه بتوانم با آدم‌هايي كه مصرف‌كننده هستند، مستقيما در تماس باشم. مثل يك كشاورز، مي‌دانيد كه گوجه‌فرنگي پرورش مي‌دهد و مي‌تواني بروي و گوجه‌ها را در مزرعه‌اش بخري. بازديدكننده‌هاي دفترم مي‌گويند: آه، خيلي جالب است كه دي‌وي‌دي را از همان جايي كه ساخته شده، بخريم! ديگر آن ديوارهاي تجارت و واسطه را نداريم.»

مرزهاي محو ميان هنر و زندگي قطعا در حرفه واردا نقشي اساسي دارند. براي تماشاي فيلم‌هاي او بايد درگير كل دنياي او شويد؛ چه فيلم درامي مثل «يكي آواز مي‌خواند، ديگري نه» (1977)، داستاني پراكنده و فمينيستي درباره زني جوان كه زندگي‌اش دستخوش قيام‌هاي اجتماعي اواخر دهه 1960 مي‌شود چه مستندي مانند «من و خوشه‌چينان» (2000) كه در آن واردا، ولگردها، مسافران و حاشيه‌نشيناني كه در شهرهاي فرانسه سرگردان هستند و از پسماند غذاهاي ديگران زندگي‌شان را مي‌گذرانند را ببينيد. وقتي نخستين‌بار فيلمي از واردا ديدم، از سر كنجكاوي محض چند دي‌وي‌دي ديگر از فيلم‌هاي او اجاره كردم، غافلگير شده بودم كه من و همراهم چقدر سريع جذب آنچه روي صفحه نمايش داده مي‌شد، شده بوديم.

واردا درباره اين جنبه از تكنيكش مي‌گويد: «سعي مي‌كنم جاري بودن را در هر چه مي‌گويم يا نشان مي‌دهم، پيدا كنم. بايد مثل اين باشد كه دست‌تان را مي‌گيرم و به درون فيلم مي‌برم‌تان. براي‌تان داستان نمي‌گويم، بهتان مي‌گويم كه سينما در زندگي من به چه معناست.»

اين رويكرد بيشترين تاثير را در فيلم نيمه‌داستاني «ژاكوي نانتني» (1991) داشت كه در آن واردا با رنج بسيار دوران كودكي همسر در حال مرگش را به تصوير مي‌كشد. وقتي ژاك جوان براي نخستين‌بار جسدي را مي‌بيند، واردا تصوير را به دومي حقيقي و بيمار كات مي‌زند؛ دوربينش را نزديك به بدن مي‌چرخاند، پوست، چشم‌ها، موهاي روي بازويش را فيلمبرداري مي‌كند. در چند تدوين استادانه- يك عمر را در يك فيلم نشان مي‌دهد- خيال و واقعيت را در هم مي‌آميزد.

برايش مهم‌ است كه درباره زنان فيلم بسازد؟ مي‌گويد: «خب، كلئو يك زن بود. اما مي‌دانيد، با زن‌هاي زيادي براي حقوق زنان جنگيده‌ام. فيلمي درباره حقوق زنان ساخته‌ام، «يكي آواز مي‌خواند، يكي نه» (1976). اما نمي‌توانيم بگوييم: «ما برده‌ايم، همين است.» چون تقلاها براي حقوق زنان همچنان ادامه دارد. كم‌كم دارد بهتر مي‌شود. حالا به جشنواره‌ها مي‌گويند: «بايد نيمي از كميته انتخاباتي‌تان زن و نيم ديگر مرد باشد.» چرا بايد فيلم‌ها فقط توسط مردها انتخاب شوند؟»

در «خوشه‌چينان و من» كه شايد بتوان گفت كامل‌ترين مستند اوست، واردا پيوسته سوال‌هايي درباره نقش خود در روند اين پروژه و چگونگي رابطه ‌اش با شخصيت‌هاي فيلم مطرح مي‌كند. در واقع آنقدر در اين باره مصمم است كه دو سال بعد دنباله اين فيلم را به سبك «آن شخصيت‌ها كجا هستند؟» مي‌سازد تا ببيند چه بر سر زباله‌گردهايي كه از آنها فيلم گرفته بود، آمده است. واردا مي‌گويد: «احساس مي‌كردم به آنها چيزي مديون هستم، اما از طرفي هم احساس مي‌كردم نمي‌تواني مستندي درباره‌شان بسازي و بعد بگويي اين آدم‌ها از زندگي‌ام بيرون رفته‌اند. مثل كار مجموعه‌دار پروانه‌ها مي‌ماند؛ آنها را در يك قاب مي‌گذاري.

«مشكل مستند بسيار مهم است. چون تمام اينها، مستندهاي به‌شدت مهمي هستند، آنها را مجبور به كار مي‌كني و بعد مي‌روند كه مي‌روند. معضلي اجتماعي است، معضلي سينمايي است، معضل سبك فيلم است.»

واردا همين دغدغه‌ها را در حرفه تجسمي هم دارد. او در اين هنر دير شكوفا شد؛ نخستين نمايشگاهش (در بي‌نال ونيز 2003) را زماني برپا كرد كه از هفتادسالگي عبور كرده بود. نخستين اثرش
«Patatutopia» بود و شامل سه صفحه نمايشگري مي‌شد كه فيلم‌هايي از سيب‌زميني‌هايي كه شكلي عجيب داشتند و مراحل مختلف پوسيدگي را طي مي‌كردند و در عين حال روي زمين گالري هم سيب‌زميني‌هاي واقعي ريخته بود. واردا لباسي به شكل سيب‌زميني پوشيد و به مهمانان گالري‌اش خوشامد مي‌گفت؛ اين را مي‌توانيد در بخشي از فيلم «سواحل انيس» ببينيد. شوخي‌هاي اين نمايشگاه عامدانه بودند اما شالوده آن را پژوهشي مهم تشكيل مي‌داد: «شيفته اين ايده هستم كه بازنمايي مي‌كني و چيزي داري كه واقعيت دارد. در سينما هر چقدر هم كه رئاليست باشي، هميشه كارت بازنمايي است.»

او در «مقبره زگوگو» (2006) به تفصيل به اين ايده‌ها پرداخته است. واردا اين اينستاليشن را به ياد يكي از گربه‌هايش ساخت. «مقبره» تصوير انيميشن استاپ موشن ِ پوسته‌ها و گل‌هاي كاغذي بود كه روي تپه‌اي مصنوعي كه شبيه به محل دفن واقعي زگوگو در جزيره نوآرموتيه بود، نمايش داده مي‌شود. بالاي اين مقبره، پرده‌اي است كه فيلم‌هايي كه از ابتدا از روي جرثقيل و سپس از داخل هلي‌كوپتر گرفته شده را نشان مي‌دهد كه در نهايت آنقدر ارتفاعش زياد مي‌شود كه تصوير تمام آن جزيره را نشان مي‌دهد. واردا مي‌گويد اين بازي با پرسپكتيو «براي فهميدن اين است كه زندگي گربه‌ام كوچك است، يك دانه شن است.» كه اين جمله‌اش من را ياد گفته مشهور باستر كيتون مي‌اندازد كه مي‌گفت تفاوت بين تراژدي و كمدي، تفاوت بين كلوزآپ و لانگ‌شات است.

واردا مي‌گويد: «فكر مي‌كنم هميشه روي آن ريسمان باريك توازن هستيم؛ بين افكار تاب‌نياوردني و افكار خوشايند. در اين تضاد عجيب ميان ميل به شادي و دنياي آشفته‌‌مان به سر مي‌بريم. آشفته، بي‌رحم، خشن، متخاصم. با تمام اين مسائل بااهميت قدرت و پول است كه هر روز داستاني داريم. بنابراين چطور سينما مي‌تواند در اين نوع زندگي مشاركت داشته باشد؟» اين سوالي است كه هنوز هم واردا با تمام وجودش در پي يافتن پاسخش است.

براي آخرين پروژه‌اش كه مستندي تلويزيوني بود، تمام دنيا را زير پا گذاشت تا با هنرمندان و سينماگران از كارلوس ريگاداس و مانوئل دي اليويرا تا نقاشاني مانند پي‌ير سولاژ و ميكل بارسلو را ملاقات كند. واردا انگيزه‌اش را براي ساخت اين فيلم اينچنين توضيح مي‌دهد: «تمام اين آدم‌ها، دنيايي دارند، يك جهان. دو سالي را صرف ساخت فيلم كرد. عاشق اين تصور شدم ‌كه مي‌توانم راه بيفتم و بروم و اين آدم‌ها بنشينند و از خودشان بگويند و فقط خبرهاي زود و سريع نيست كه مي‌گويد: «او نمايشگاهي برپا كرده» و الخ.»

و در مورد بسياري از فيلم‌هاي واردا، او نمي‌تواند از جلب شدن توجهش به زندگي جوامعي كه آنها را ديده، دست بكشد. درباره سفرش براي ملاقات با ريگاداس مي‌گويد: «زني را در مكزيك در مغازه‌اي كوچك ديدم. زني كه جوان نبود، حدود 60، 65 ساله بود و لباس شب صورتي پوشيده بود و به مهماني مي‌رفت. ساتن صورتي. يك عالم جواهر داشت. جلوي مغازه را جارو مي‌زد. ساعت 7:30 صبح آنقدر شيك بود كه از او فيلمبرداري كردم و عكس گرفتم.

«عاشق آنچه زندگي پيش پاي آدم مي‌گذارد، هستم؛ غافلگيري آدم‌ها. آدم‌هايي كه اصيل هستند يا مستقل يا آنهايي كه به ديگران اهميت مي‌دهند يا دلايلي براي كارهاي‌شان دارند، مي‌دانيد. اين چيزي است كه قلبم را به تپش مي‌اندازد كه نمي‌توانم جلويش را بگيرم. وقتي سفر مي‌كنم، زنده‌ام، وقتي با مردم حرف مي‌زنم، زنده‌ام.»

واردا مي‌گويد وقتي به حرفه‌اش فكر مي‌كند، «يك اشتباه» كرده است كه فيلمي محبوب به نام «خانه‌به‌دوش» (1985) ساخته است؛ چون به مردم انتظارات غيرواقعي از اينكه چه چيزي را دنبال كنند، تلقين مي‌كند. مي‌گويد: «يك كمد پر از جايزه بهتان نشان مي‌دهم. يك كمد پر. اما اگر بخواهم فيلمي بسازم، هيچ پولي ندارم. خيلي جالب است، به من اعتماد ندارند.» اما چنين مساله‌اي ذوق او را كور نكرده است: «به نوعي به اين كار مفتخرم. گدار يك بار به من گفته بود: حاشيه كتاب است كه آن را نگه مي‌دارد!

«گاهي احساس مي‌كنم با اين جمله مي‌خواست «موفق نبودنم» را توجيه كند. من كتاب را نگه داشته‌ام! فكر مي‌كنم دنياي سينما به آدم‌هايي مثل من نياز دارد. ما ميليون‌ها انسانيم، من تنها نيستم. چه موفق باشند چه نباشند كار مي‌كنند، روي سينما كار مي‌كنند، مي‌كوشند درك كنند.»

وقتي مي‌شنود او را پيشگام موج نوي سينماي فرانسه مي‌نامند، چه احساسي دارد؟ مي‌گويد: «مادربزرگ موج نو! به نظرم بامزه است چون زماني كه اين جريان شكل گرفت، 30 ساله بودم. تروفو «400 ضربه» و گدار «از نفس افتاده» را ساخت اما من پنج سال قبل‌تر از آنها (1955)
«لا پونت كورت»، اولين فيلمم را ساخته بودم. وقتي جوان‌تر بودم، نويسنده‌هايي بودند كه مشغول ابداع سبك جديد نگارش شدند؛ مثل جيمز جويس، همينگوي، فاكنر و فكر مي‌كردم بايد ساختاري براي سينما پيدا كنيم. براي سينمايي راديكال مي‌جنگيدم و اين جنگ را در تمام عمرم ادامه دادم.»

 


واردا مي‌گويد: «فكر مي‌كنم هميشه روي آن ريسمان باريك توازن هستيم؛ بين افكار تاب‌نياوردني و افكار خوشايند. در اين تضاد عجيب ميان ميل به شادي و دنياي آشفته‌‌مان به سر مي‌بريم. آشفته، بي‌رحم، خشن، متخاصم. با تمام اين مسائل بااهميت قدرت و پول است كه هر روز داستاني داريم. بنابراين چطور سينما مي‌تواند در اين نوع زندگي مشاركت داشته باشد؟» اين سوالي است كه هنوز هم واردا با تمام وجودش در پي يافتن پاسخش است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون