برخيز و اول بكش (195)
فصل هجدهم
سپس بارقهاي دميد –
يورش به خانه ابوجهاد
نويسنده: رونن برگمن / ترجمه: منصور بيطرف
آفتاب در حال غروب كردن بود كه قايقهاي لاستيكي از قايقهاي تندرو به داخل آب انداخته شدند. هر يك از آنها شامل دو كماندو نيروي دريايي و شش سرباز سايرت ماتكال بود. آنها با موتورهاي بدون صدا به سمت ساحل حركت كردند. غروب خورشيد به يك شب بدون ماه تبديل ميشد. در پانصد متري ساحل هفت كماندوي فلوتيلا 13 به داخل آب پريدند و شناكنان در زير آب به سمت ساحل رفتند. اولين فردي كه پايش را بر خاك تونس گذاشت، يوآو گالانت، فرمانده نيروي شورشي فلوتيلا 13 بود. كماندوها با استتار كامل ارتباط راديويي با قايقها و ماموران موساد كه در خودروهايشان منتظر بودند را برقرار كردند. كماندوها به ماموران موساد گفتند كه به سمت دريا بيايند و به 26 نفري كه در قايقهاي لاستيكي بودند، گفتند كه ساحل امن است و ميتوانند بيايند. افراد سايرت شديدا منتظر خودروهاي قيصريه بودند كه در آنجا بتوانند لباسهاي خشكشان را كه در كيسههاي ضدآب همراه خود آورده بودند، عوض كنند. آنها - كه تعدادي زن و مرد بودند - قرار بود به عنوان افرادي شخصي تلقي شوند كه همسايه ابوجهاد هستند و سپس وارد خانه ابوجهاد بشوند و او را بكشند. در اين حال آنها كارتهاي «اسراي جنگي» را همراه خود داشتند كه در صورت دستگيري ثابت كنند كه سرباز هستند.
كماندوهاي نيروي دريايي در طول ساحل پخش شدند تا زمان برگشت گروه سايرت آنجا را امن نگه دارند. سه مامور قيصريه با دوربين دوچشمي قوي، خانه ابوجهاد را رصد ميكردند كه كمي بعد از نيمه شب خودروي ابوجهاد وارد خانه شد. دو محافظ كه يكي از آنها رانندهاش بود همراه او وارد خانه شدند. راننده كمي بعد برگشت و وارد خودرو شد و چرتش گرفت. محافظ ديگر چند دقيقهاي در اتاق نشيمن نشست و سپس به زيرزمين رفت و خوابيد. پسر نوزاد ابوجهاد، نادال، در گهوارهاش خواب بود. همسرش، انتصار و دختر شانزده سالهاش، حنان در اتاق خواب منتظر او بودند. انتصار، گفتوگوي آن شب را اينچنين به خاطر داشت:
«من خيلي خسته بودم. از او پرسيدم كه آيا او هم خسته است و او گفت نه. از او خواستم كه بيايد و بخوابد و او گفت كه كارهاي زيادي دارد كه بايد تكميل كند. او پشت ميز نشست و نامهاي براي رهبري انتفاضه نوشت. حنان با ما در اتاق بود. پدرش از او پرسيد كه در طول روز چه كرده است. او گفت كه رفته بوده اسب سواري. سپس حنان به يادش آمد كه ميخواست به او درباره خوابي كه شب قبلش ديده بود، بگويد. او خواب ديده بود كه با تعدادي از دوستانش در بيتالمقدس است. آنها در مسجد نماز خواندند و ناگهان سربازان اسراييلي آنها را بيرون كردند و به تعقيبشان پرداختند. او دويد و دويد تا آنكه به خارج از ديوارهاي شهر رسيد و سپس پدرش را ديد. او از پدرش پرسيد كه كجا ميرود و ابوجهاد گفته بود كه به بيتالمقدس ميرود. او از پدرش پرسيد كه چطوري به بيتالمقدس ميرود، زيرا آنجا پر از سربازان اسراييلي است. پدرش گفته بود كه او سوار بر يك اسب سفيد ميرود. بعد از آنكه حنان خوابش را براي پدرش تعريف كرد، ابوجهاد عينكش را برداشت و گفت: «آه حنان. بله بله. من در راه بيتالمقدس هستم.»
توضيح: استفاده از واژه تروريستهاي فلسطيني براي حفظ امانت در ترجمه است
نه اعتقاد مترجم و روزنامه