از اين همه ديروز
عبدالجبار كاكايي
«دوره راهنمايي كه شروع شد تازه افتادم تو خط مطالعه... هر كتاب پلهاي، پاره آجري، سنگي شد براي بلند شدن و بلندتر ديدن از پس پشت كوههاي بلند شهرمان كه سينه جلو داده بودند و مغرور با كلههاي سنگي نگاهمان ميكردند... چند مجلد كتاب عربي و فارسي در گنجه و طاقچه منزلمان بود حاصل جواني پدرم و سير و سلوك شبهطلبگي ايشان در مساجد پاي منابر وعاظ نجف و كربلا. نهجالفصاحه و تاريخ وصاف و تفسيري از قرآن كريم و توضيحالمسائل آيتالله خويي و در كنار اين مجلدات فاخر و گالينگور سه جلد كتاب شعر يكي دوبيتيهاي باباطاهر عريان و دومي كليات ميرزاده عشقي و سومي دفتر اشعار سيد اشرفالدين قزويني يا گيلاني و همين تمام كتابخانه منزل ما بود منزلي در حوالي ميدان خيام. اضافه كنم به اين مجلدات چند رساله مندرس و صحافي نشده شامل ادعيه و نوحه و مراثي به زبان عربي كه مشق شبهاي محرم پدرم بود. روحش شاد. درس و بحث مدرسه كه اجازه ميداد ناخنكي به كتابها ميزدم محض كنجكاوي و بيشتر باباطاهر و عشقي. تصاوير مينياتوري مكتب هرات تجويدي و شيرازه آشفته كتاب و خيالات دوره نوجواني از آن صحنههاي بديع را هنوز به ياد دارم نگاه ملتمس مردها و ابريق شراب و چشمان افسونگر زنهاي نقاشي و آهوي خوش بر و رويي كه در هامش تصوير در حال گريز بود و عتاب و خطاب بابا طاهر به ذات باريتعالي كه: «اگر دستم رسد بر چرخ گردون» و اين چرخ گردون من را به ياد چرخ و فلك پارك كودك شهرمان ميانداخت محل تاسيس كتابخانهاي بر ويرانه قبر مهدي هارونالرشيد معروف به «سي مي.»پارك مصفايي بود در نزديك مسجد جامع ايلام و ژنراتور آبي برق ايلام كه اهن و تلپش موسيقي عابران خيابان برق بود. غير از اين كتابخانه، يك كتابخانه موقت در تقاطع سعدي و برق، دو كتابفروشي به نامهاي علمي و منصوريان در مكانهاي ديگري بودند. اوايل دهه 50 شيخ احمد كافي، واعظ مشهور به ايلام تبعيد شده بود و جنب و جوش مذهبي و ديني در بين جوانان شهر افتاده بود و اين را هم اضافه كنم كه موسسهاي در شهر دورود لرستان با ارسال كتابهاي ديني رايگان به نشاني جوانان و نوجوانان علاقهمند منبع ديگري شده بود براي نشر كتاب. در همين روزها بود كه گزيدهاي از داستانهاي محمود حكيمي را بابت حضور در كلاس قرآن جايزه گرفتم. برادر بزرگ و دايي كوچكم هم اهل كتاب بودند و طبعا مشوق و معرف و از اسلامشناسي و «فاطمه فاطمه است» دكتر علي شريعتي تا «مادر» ماكسيم گوركي و داستانهاي آنتوان چخوف و كتابهاي صمد بهرنگي راه پيدا كرد به منزل ما. همهمه كتاب و كتابخواني در مدارس هم شروع شده بود به ويژه با پايمردي دو معلم خراساني به نامهاي صمداني و حديدي كه مبلغ انديشههاي دكتر علي شريعتي بودند در مدارس ايلام و كمكم كتاب مساله روز شد و كتابخواني سنت معمول. كتاب هم يار غار شد و هم رفيق ناباب و البته ناياب. حتي سرگرميهاي دوره نوجواني ما شده بود كشف لغات و مسابقه اطلاعات عمومي و قفسه هفت هشت كتابي پدرم زير انبوه كتابهاي جديد گم و گور شده بود. اتفاقات سال 57 باعث شد تا يك بار دگر سراغ قفسه كتابهاي قديميمان بروم و باز هم ميرزاده و بابا طاهر را بخوانم داستان عاطفه سه تابلوي مريم. مجلس چهارم. شارژ دافر بلغاري و مجادلات سياسي و هجويات و باز هم عشوههاي مينياتوري بابا طاهر و شكوه او كه «يكي را دادهاي صد ناز و نعمت» و... از اين همه ديروز كتابخانهاي دارم با حدود دو هزار جلد كتاب كه قفسه كتابخانه پدرم توي آن گم شده است...