گيرم كه غمت نيست
سوش صحت
كروناي آفريقايي، هندي و انگليسي همه با هم آمدهاند. هر چه با خودم فكر كردم، ديدم بهتر است اين هفته سوار تاكسي نشوم. به مسوول صفحه آخر روزنامه زنگ زدم و گفتم: «اين هفته خبري از تاكسي و تاكسيسواري و ستون هميشگي نيست.» مسوول صفحه آخر روزنامه گفت: «تاكسي سوار نشو ولي يك چيزي جور كن و بفرست.» پرسيدم: «وقتي سوار تاكسي نميشوم چطور يك چيزي جور كنم؟» مسوول صفحه آخر گفت: «نميدانم، يه كاريش بكن» و تلفن را قطع كرد. با خودم فكر كردم سوار تاكسي نميشوم و چيزي هم نمينويسم و پياده راه افتادم. همان طور كه قدم ميزدم يك تاكسي از بغلم رد شد. مرد راننده پرسيد: «كجا؟» گفتم: «ممنون، قدم ميزنم.» راننده گفت: «هميشه با تاكسي ميرفتيد؟» گفتم: «بله، ولي امروز ميخواهم پياده بروم.» راننده گفت: «خوش به حالت كه ميتوني، من مجبورم كه پشت اين فرمون بنشينم و مسافر جابهجا كنم.» لبخند زدم و داشتم رد ميشدم كه مرد مسني كه در پيادهرو نزديك من راه ميرفت، از من پرسيد: «شما حكايت سيزدهم گلستان سعدي را خواندي؟» گفتم: «خير.» گفت: «حكايت اينجوري شروع ميشه؛ يكي از ملوك را شنيدم كه شبي در عشرت روز كرده و در پايان مستي همي گفت:
ما را به جهان خوشتر از اين يك دم نيست
كز نيك و به انديشه و از كس غم نيست
درويشي به سرما برون خفته بود و گفت:
اي آن كه به اقبال تو در عالم نيست
گيرم كه غمت نيست، غم ما هم نيست؟»
راستش كل اين نوشته براي مصرع آخر اين شعر نوشته شد.