خاطرات سفر و حضر (98)
اسماعيل كهرم
روز تولد ما آدمها... هجوم افكار گوناگون به مغز ما است من به تجربه ديدهام كه سوالات ذهني ما عميقتر و عجيبتر ميشوند. يعني هر ساله اين سوالات عميقتر ميشوند و وسيعتر! تا جايي كه به معني زندگي ميرسند! مثلا چرا من آفريده شدهام و يا چرا مرا اينجا آوردهاند؟... و غيره. شايد اين سوالها هيچگاه پاسخ نخواهند داشت و يا براي هر سوال دهها پاسخ وجود خواهد داشت ولي احتمال دارد كه هيچ كدام شما را قانع نخواهند كرد.
يكي مرغ بر كوه بنشست و خاست
بر آن كه چه افزود و زان كه چه كاست
من آن مرغم و اين جهان كوه من
چو رفتم جهان را چه اندوه من؟
جاودانگي امري محال است و انسان طالب جاويدان ماندن موضوع را دور ميزند. فرزندآوري راهي است براي تثبيت ژن! كارهاي بزرگ و آثار هنري راه ديگري است. فردوسي بزرگ با شاهنامه جاويدان شد:
نميرم از اين پس كه من زندهام
كه تخم سخن را پراكندهام
حافظ جاودانگي را در عشق و عاشقي يافت و الحق حيات جاودان يافت.
هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جريده عالم دوام ما
و خوب، حالا من به اين فكر ميكنم كه «پرش رفته، كمش مانده» و به فرموده سعدي جان «اي كه پنجاه رفت و در خوابي/ مگر اين پنج روزه دريابي»
و نظر به اينكه اين سرزمين پدري را به حد مرگ دوست دارم، آرزو ميكنم كه در اين روزهاي باقي مانده بتوانم خدمتي به مردم هموطنم و محيطزيست ميهنم بكنم. و آنگاه كه نيستم، ذره ذره وجودم روي شاخ يك آهوي ايراني، روي بال يك فلامينگوي ايراني و يا روي برگ يك سرو كوهي ايراني جانشين شود تا من به آرامش ابدي برسم. اين آرزوي من است. آخرين آرزو.