هشتصد كلمه، نه كمتر نه بيشتر
محمد خيرآبادي
شروع كرد به تايپ كردن. واقعهاي رخ داده بود كه بايد حتما چيزي دربارهاش مينوشت؛ يادداشتي در 800 كلمه. همه نشريات معتبر كه حاضر بودند مطلبي از او منتشر كنند، ميگفتند 800 كلمه، نه كمتر و نه بيشتر.
واقعا نميفهميد كه مشكل يك نوشته 700 يا 900 كلمهاي چيست؟ اين حرفها را ادا و اطوار مطبوعاتيها و روزنامهنگارها ميدانست. با اين حال شروع كرد به نوشتن. فقط مشكلش اين بود كه گاهي حداقل 3 صفحه نياز داشت تا مطلبش سر و شكل بگيرد. هيچوقت خودش را نگران طولاني بودن نوشتهاش نكرده بود. آزاد و رها مينوشت.
رمانهايش را مردم ميخواندند و با همين آزاد و رها نوشتن، كلي مخاطب براي خودش دست و پا كرده بود.
هميشه ميگفت مهم زيبايي است؛ خواه با داستاني 10 صفحهاي، خواه با رماني 7 جلدي. اين اعداد و ارقام در نظرش اهميتي نداشت. ولي حالا مجبور بود در برابر محدوديتهاي مطبوعاتي، سر خم كند.
ميترسيد كه نتواند حرفش را در قالب از پيش تعيين شده بريزد.
اگر نوشتهاش چيزي مبهم و به درد نخور از آب درميآمد و به اعتبارش لطمه وارد ميكرد، خيلي بد ميشد. «آخر مسخره نيست؟ شما چطور ميتوانيد بنايي عظيم و چشمنواز بسازيد با مصالح محدود؟ امكان ندارد.»
به همين خاطر هيچوقت دست رد به سينه كلمه يا جملهاي زيبا كه به خاطرش ميرسيد، نميزد. همه آن مصالح را ميگذاشت يك گوشه و بالاخره يك جايي هم از آنها استفاده ميكرد. هيچ چيز را دور نميريخت.
براي او كه گاهي در روز 50 صفحه از يك رمان را پشت سر هم مينوشت، سخت بود كه اينگونه متر بردارد و طول نوشتهاش را اندازه بزند. انگار دونده ماراتن را برده باشند به مسابقه دوي 100 متر.
در همين حد بيارتباط و بيتناسب. اما به هر حال بايد حرفش را ميزد. بايد صدايش را خيلي زود به ديگران ميرساند. چيزي نبود كه بتواند از كنارش عبور كند.
بايد به جامعه هشدار ميداد. بايد وظيفه انسانياش را به انجام ميرساند. تايپ كرد و تايپ كرد. نرمافزار كلماتش را شمرد. هر دكمهاي كه ميفشرد انگار دقيقهاي از عمرش كم ميشد. 750 كلمه نوشته بود و هنوز هيچ نگفته بود. گير كرده بود.
آخر نميشد حرفي را كه به ذهنش ميرسيد ننويسد. شك نداشت كه اگر تكههايي از خودش را ببرد و سانسور كند، حتما حاصل كار افتضاح خواهد شد. 10 بار نوشت و پاك كرد. جملات را پس و پيش كرد.
كلمات مترادف كوتاهتري به كار برد. بعضي افعال را به قرينه حذف كرد. رسيد به 799 كلمه. هنوز حرفش ناقص بود. حداقل به 200 كلمه ديگر نياز داشت. خسته شد.
هيچوقت به چنين استيصالي در نوشتن نرسيده بود. رفت سر خط و نوشت: «آقاي سردبير! لطفا اگر حرفم را فهميديد، همان را بگيريد و با قلم خودتان بنويسيد. من از همينجا دستتان را ميبوسم.»