مروري بر رمان نوبت ناتاناييل نوشته علي ميرفتاح
پناه بر زيبايي
علي وراميني
روزنامهنگاري به نام علي نصف شب بلند ميشود، ميبيند موجودي از عالم غيب روبهرويش نشسته است و او را دعوت كه نه تقريبا اجبار به همراهي براي انجام ماموريتي ميكند. «نوبت ناتاناييل» آخرين رمان «علي ميرفتاح» نويسنده و روزنامهنگار قديمي كه اواخر سال پيش توسط نشر مركز منتشر شد، در ادامه داستان تودرتوي اين همراهي است كه دائما شخصيتهايي اضافه و همراه ميشوند.
اولين ماموريت اين گروه كه علي سرپرستي آن را به عهده دارد، منع وزير از كنفرانس خبري است؛ چراكه وزير در آن كنفرانس ميخواهد آماري دروغ ارايه بدهد. از پي اين ماموريت و ماموريتهاي ديگري چند صباحي آدمهايي عجيب اما واقعي با هم همكلام، همسفره و همراه ميشوند. همراهي جذاب و طنازي كه خواننده هم خود را بخشي از آن گروه ميداند. همراهي خواننده يا همان در اثر بودنِ مخاطب، به ميانجي دو مولفه اتفاق ميافتد؛ يكي نثر بسيار ساده است و ديگري فضاسازي با ارايه جزييات به اندازه. يعني نه آنقدر كه خواننده سررشته تصويري كه قرار است شكل بگيرد را گم كند و نه آنچنان بيجزييات كه هيچ فضايي شكل نگيرد. نثر ساده و حتي خودماني و روايت شخص اول هم به اين اتفاق كمك كرده است، خاصه كه نويسنده جابهجا به مخاطب تشر ميزند و آن را در سرنوشتي كه در حال روايتش است، شريك ميكند.
ويژگي ديگر رمان طنازي آن است. طنازي كه خاص قلم ميرفتاح است. خلاف رويه جاري در طنزهاي مرسوم، طنز نوبت ناتاناييل از سر شوخيهاي جنسي و حرفهاي ركيك نيست (البته اين سخن ابدا به معني ارزشداوري نوشتههاي اينچنيني نيست) و مستقل از آنها ميتواند فضاي طنازانهاي داشته باشد. البته ميتوان اين ايراد را گرفت كه در بعضي جاها شوخيها را كساني متوجه ميشوند كه زيستي مشابه با نويسنده داشته باشند و خب شايد پر بيراه هم نباشد. مثلا در جايي، در همان ابتداي داستان و هنگامي كه دو فرشته به همراه علي و يكي ديگر ميخواهند ماموريت را شروع كنند، از قول علي راوي داستان نوشته شده: «تكيه دادم به نيمكت و روي كاغذ زير دستم، پايين باسمهتعالي، اسم مالك را نوشتم، جلوش دونقطه گذاشتم و گفتم: ميشنويم مالك جان، شما سه چيز را بايد معلوم كنيد. يك، تارگت يا همان هدف ماموريت؛ دو، حيطه و جغرافياي ماموريت؛ جئوگرافي. سه، تايم. زمان. زمان ماموريت عنصر كليدي است در اين ميان. مقدم بر اينها هر ميشني، ويژني دارد كه بايد بازگوش كني.» اين قسمت را كساني كه با جلساتي كه براي پروژهها گذاشته ميشود، سروكار دارند خيلي خوب درك ميكنند و چنين سخناني در آن بستر داستان يك فضاي انتقادي طناز خارقالعادهاي به وجود ميآورد. در عين حال كسي هم كه چنين تجربهاي نداشته باشد شايد كمتر ارتباط بگيرد.
از ساختار فرمي داستان بگذريم كه براي هر سليقه و نگاهي آنقدر جذابيت و كشش دارد كه لااقل بهيكبار خواندنش بيارزد، ميرفتاح در نوبت ناتاناييل كه به گواه امضاي آخر داستان به سال 94 نوشته شده، انگار ميگويد هيچ اميدي به تغيير و بهبود نيست. شيطان تا بيخ گوش همهمان آمده، آن هم در كسوتي كه هرگز ظني نميبريم در دام و مسير و شيطانيم. از او گريزي نيست. حتي ملائك هم در كسوت آدمي به جهان ميآيند، نميتوانند كه از وضعيت سيطرهزده رهايي پيدا كنند. به قول مولانا؛ صدهزاران دام و دانه است اي خدا/ ما چو مرغان حريص بينوا. داستان اما يكسره سياهي نيست و حداقل دو روزن نور به ما ميدهد. روزنهايي كه قرار نيست همه چيز را سروسامان دهند، اما تحمل بار هستي و زيست جمعي را راحتتر ميكند. يك اينكه هيچكس به آن بدي كه از دور ميبينيم، نيست و حتي وقتي نزديك افرادي كه مايه انزجار ما هستند، ميشويم، ميبينيم كه بيچارهتر از آن بودند چنين حسي داشته باشيم و حتي محتاج ترحم ما هم باشند. اين وضعيت، خيلي يادآور آن سخن عجيب گاندي است: «من از دروغ متنفرم اما عاشق دروغگوهايم.» اين نگاه در اكنونِ راديكال شده كه همه مانند «بوش پسر» معتقدند بقيه يا با آنها هستند يا عليه آنها، خيلي مهم است. اينكه از ديگري انزجار نداشته باشيم و اگر هم انزجاري هست معطوف به رذالت باشد نه فرد. فرجام داستان ميرفتاح اما به نظر من درخشانترين بخش اين همآميزي فرشته و آدمي است. گفتند به عدالت جهان اميدي نيست، چه كنيم كه اين زندگي قابل تحمل شود؟ و نوبت ناتاناييل شد؛ زيبايي خالص و خُلص. همه دويدنها، اتفاقات و بالا و پايينهاي داستان عاقبت ما را به آنجا ميكشاند كه به زيبايي چنگ بيندازيم كه شايد تنها راه رستگاري باشد.