انواع مختلف نظم جهاني
هنري كيسينجر / مترجم: منصور بيطرف /
تاكنون «نظم جهاني» به معناي واقعي وجود نداشته است. در زمانه ما آنچه براي نظم در اروپاي غربي به وجود آمده تقريبا به چهار قرن پيش در ناحيه آلماني وستفاليا برميگردد؛ بدون آنكه اكثر تمدنها يا ديگر مناطق در آن درگير يا از آن مطلع باشند. يك قرن نبردهاي جداييطلبانه و شورشهاي سياسي در سراسر اروپاي مركزي در جنگ 30 ساله (1618-48) به اوج خود رسيد – نبردي كه در آن دعواهاي سياسي و مذهبي تركيب شد، مبارزان به «جنگ تمام عيار» عليه مراكز پر جمعيت دست يازيدند و تقريبا يكچهارم جمعيت اروپاي مركزي از جنگ، بيماري يا قحطي، مردند. جمعيت باقيمانده، مجموعهيي از ترتيبات تعريف كردند كه مانع خونريزي شوند. وحدت مذهبي با احيا و گسترش پروتستانيسم از هم گسيخته شد؛ تنوع سياسي هم در تعدادي از واحدهاي خودمختار سياسي كه براي بيرون ماندن از جنگ، مبارزه كرده بودند ذاتي شده بود. بنابراين در اين اروپا بود كه شرايط دنياي فعلي تقريبا شكل گرفت، يعني: چندگانگي واحدهاي سياسي، نبود قدرت كافي براي شكست ديگران، وفاداري زياد به فلسفههاي متناقض و موضوعات دروني و در جستوجوي قواعدي خنثي كه بتوانند روابط خود و جنگهاي دشمنانه را اداره كنند. صلح وستفاليا، بازتاب مصالحه عملي به واقعيت بود، نه يك نظرگاه اخلاقي بيهمتا. اين صلح متكي بر سيستمي از دولتهاي مستقل بود كه مانع دخالت در امور داخلي يكديگر ميشدند و از طريق متعادل كردن عمومي قدرت، جاهطلبيهاي يكديگر را بررسي ميكردند. هيچ ادعاي نزديك به حقيقت يا قاعده جهاني در ستيزههاي اروپا غلبه نداشت. در عوض، هر دولتي موظف شده بود تا قدرت حاكميتي بر قلمرويش را بروز دهد. در واقع، هر دولتي از ساختار دروني خودش و احساس وظيفه مذهبي كه دولتهاي همسو ميكنند مطلع است و به همين خاطر مانع از آن ميشود تا موجوديتشان را به چالش بكشانند. حال توازن قوا كه به عنوان يك امر طبيعي و مطلوب مقبول واقع شده بود و جاهطلبيهاي حاكمان را در مقابل يكديگر متوازن ميكرد حداقل در تئوري دورنماي جنگ را محدود ميكرد. تقسيم و چندپارگي، يك امر تصادفي در تاريخ اروپا، با دورنماي فلسفي خاص خودش، نشانههاي سيستم تازه نظم بينالملل شدند. با اين مفهوم بود كه تلاش اروپا براي پايان دادن به جنگهاي خودش شكل گرفت و از قبل حساسيت مدرن را هم نشان داد، يعني: قضاوت مطلق را به نفع عملگرايي و جهاني كنار گذاشت و بهدنبال آن شد تا نظم را از چندپارگي خارج و آن را مهار كند. مذاكرهكنندگان قرن هفدهم كه پايه صلح وستفاليا را ريختند، فكر نميكردند بنياني را كه ميريزند براي سيستم جهاني كاربرد دارد. آنها سعي نكردند [ كه در اين صلح] همسايه روس را كه يك حاكم مطلق و ارتدوكس مذهبي يكپارچه بود و براي توسعه قلمرويش برنامهيي در همه جهات داشت را وارد كنند. روسيه در آن زمان و پس از «دوره آشوب» با حفظ اصولي كه اساسا با توازن وستفاليا مغايرت داشت درصدد استحكام نظم خودش بود. همچنين مراكز اصلي قدرت، توافق وستفاليا را (تا آنجا كه متوجه شده بودند) تا آن حد كه مرتبط با نواحيشان بود مورد توجه قرار ميدادند.
ايده نظم جهاني در حوزه جغرافيا هم كه براي دولتمردان آن دوره شناخته شده بود به كار گرفته شد – اين الگو در مناطق ديگر هم تكرار شد. اين ايده به اين خاطر بزرگ بود كه فناوري آن زمان اين عمليات تك سيستم جهاني را نه حمايت ميكرد و نه حتي اجازه ميداد. هر منطقه بدون آنكه بر حسب اصل پايدار با يكديگر تعامل داشته باشند و بدون آنكه براي اندازهگيري قدرت يك منطقه در برابر منطقه ديگر مرجع اموري در نظر بگيرند، نظم خودش را بيهمتا و نظم ديگران را «بربر» ميدانست – به سبكي حكومت ميشد كه براي يك سيستم بنيان گذاشته شده نه قابل فهم بود و نه ربطي به طراحي آن داشت؛ چيزي نبود جز يك تهديد. هر قدرتي خودش را الگوي سازمان مشروع تمام بشريت ميدانست و با توجه به نوع حكومتي كه در پيش روي آن قرار داشت، جهان را نظم ميداد.
در نقطه مقابل سرزمين اروپايي آسيايي از قاره اروپا، كشور چين سلسله مراتب خودش را دنبال ميكرد و از لحاظ تئوري هم مفهوم جهاني نظم را داشت. اين سيستم براي يكهزار سال كار ميكرد – زماني كه امپراتوري روم بر اروپا حكمراني ميكرد، سيستم چين وجود داشت – اين سيستم خودش را نه برمبناي برابري سلطه دولتها بلكه بر قدرت بيحد و حصر امپراتور، قرار داده بود. از نگاه اروپايي سلطه با اين مفهوم نميگنجيد زيرا امپراتور تحت لواي «همه زير سايه حاكميت» حكمراني ميكرد. او در نوك هرم سياسي و فرهنگي قرار داشت، متمايز و جهاني بود، نور او از مركز دنيا كه در پايتخت چين بود به تمامي بشريت در اقصي نقاط زمين ميتابيد. از نگاه چين، مابقي بشريت، بسته به مهارت آنها در نوشتن چيني و نهادهاي فرهنگي (كيهانشناسي كه بهخوبي تا عصر مدرن تاب آورده است) در ردههاي مختلف «بربريت» قرار ميگرفتند. در اين نگاه چين، دنيا را اساسا با توجه به اين موضوع نظم ميدادند كه ديگر جوامع با عظمت فرهنگي و رفاه اقتصادياش ابهت مييابند و روابط خود با آنها را به اين سمت نظم ميدادند كه بتوانند آنها را مديريت كنند تا هدف «هارموني تحت حاكميت» تحقق يابد.