چراغهاي روشن خانه هما
پيام رضايي / چراغها روشناند. شمعها روشناند. چراغها و شمعهاي خانه هما روشناند. آسانسور پنج طبقه را بالا ميآيد و در كه باز ميشود هما روستا ميخندد. ايستاده در قاب عكس و از پشت شمعها لبخند ميزند و ميزباني ميكند. همچنان كه هميشه ميزبان بود، گشوده و مهربان. و حالا پيوند خورده بود. دستهايش با دستهاي دوستانش پيوند خورده بود كه آغوش ميگرفتند مهمانان را. پاهايش هم در ساق دوستانش كه راه ميرفتند، پذيرايي ميكردند و سپاس ميگفتند كه آمدهايم. حميد لبخنده آغوش ميگرفت... حميد پورآذري خوشامد ميگفت... و ديگران و ديگران... خانه خلوت نبود. چنانكه هيچگاه نبود. از شمعها و عكس كه ميگذشتي و پا به خانه ميگذاشتي، كسي بود كه ميخواند: رفتم و بار سفر بستم... با تو هستم هر كجا هستم...
از دوستان بود كه غم داشت صدايش. غم رفتن. چشمها غمزده و نفسها هق هق. هر طرف كه سر ميگرداني هما و حميد بر ديوارند، در چشمهاي آدمها هستند، لاي صفحات كتابها و صداي خواندن نميآيد...
ديوارها پر است. از تابلوهايي كه سالها حميد و هما با هم بهشان نگاه كرده بودند و لابد با هركدام هم قصهاي داشتند و حرفي، كه داشتند. جوان بودند. بر صحنههاي بهيادماندني... و كاوه در آغوش مادر بود... و حميد ميخنديد شاد از آغوش گشاده و گرم مادر براي فرزند...
اما يك چيز فرق داشت با سه سال پيش. شمعها راه رفته بودند. شمعها سه سال راه رفته بودند آرام آرام تا از پاي عكسهاي حميدِ خانه برسند پاي عكسهاي هماي خانه. سه سال روستا قطرهقطره آب شد از درد و بيماري، از درون گداخت و چهرهاش هر روز بيشتر به شمع مانند شد. و شمعها راه رفتند به جاي او. سفري كه در چهار مهرماه تمام شد و شمعها به مقصد رسيدند.
در حلقه دوستان سيهپوش و در نور لرزان شمعها يك صندلي خالي هست. صندلي مخملي به رنگ آبي روشن. صندلي امن صاحبخانه سفر كرده است و ميشنوي كه دوستانش در آبي آن فرو ميروند به روزهاي با هم بودن... چقدر اينجا تمرين كرديم و همين جا مينشستند... همين روبهرو... روي همين صندلي... رضا بهبودي ميگويد... ياد ميكند از تجربه همبازي بودنش با روستا در باغ آلبالو...
حتي يك اتاق هم خالي نيست. در هر اتاق كساني نشستهاند... كه فيالواقع هما نشسته است... اين شور جاودانه اوست كه به وديعه در دوستانش مانده است... آنها در اين چند روز چراغ خانه را روشن نگه داشتهاند. به پاس روزها و سالهايي كه اين خانه، خانه اميدشان بود و صدا ميپيچيد... نروي يك نفس ز پيش چشم من/كه به چشمم به جز تو جلوهگر نشد/رفتم و بار سفر بستم/ با تو هستم هركجا هستم...
چراغ خانه روشن است اما روشنتر چراغ خانه دل است كه خانه بهانهست و خشت است و خاك. صداي هوشنگ گلشيري ميپيچيد در گوشم كه ميگويد: «نه، من خانهاي ندارم. سقفي نمانده است. ديوار و سقف خانه من همينهاست كه مينويسم، همين طرز نوشتن از راست به چپ است، در اين انحناي نون است كه مينشينم، سپر من از همه بلايا سركش ك يا گ است». كه راست است. كه هنر، زندگي است، خانه و سقف است. داشته و نداشته است.
وقت رفتن، از كنار شمعها عبور ميكنم و صاحبان راستين خانه از درون تصويرهاي ثابتشان، لبخند ميزنند و ما اشك داريم... براي خودمان كه بيهما شدهايم و الا آنها كه هستند. در هر تابش نوري بر صحنه... سايهاي روشن از آن دو جاودان هنر نمايش پيداست... در ماست مرگ شايد...