مردي كه ميخنديد
سروش صحت
عكس مردي كه داشت لبخند ميزد روي بنر بزرگي چاپ شده بود و بنر را با چارچوب فلزي كنار خيابان گذاشته بودند. دور و بر عكس پر از پارچهنويسيهايي بود كه در آنها كاسبهاي محل درگذشت مرد را تسليت گفته بودند. راننده تاكسي مرد را كه ديد ناباورانه و با صداي بلند گفت: «اِ... نادري كي مرد؟» پرسيدم: «ميشناختيدشون؟» راننده تاكسي نزديك عكس مرد نگه داشت و گفت: «بله... بچهمحل بوديم.» بعد گفت: «بچهمحل بوديم، خيلي هم از همديگه بدمون مياومد. هم اون از من، هم من از او. بعد گفت: «آخه چرا مرده؟» تاكسي را راه انداخت و گفت: «اي داد بيداد.» معلوم بود كه كاملا ذهنش درگير شده است. راننده گفت: «اصلا فكر نميكردم بميره، طفلك كاري هم با من نكرده بود. نميدونم چرا ازش بدم مياومد؟» دوباره گفت: «فكر نميكردم بميره و الا ميرفتم باهاش حرف ميزدم... بيخودي از هم بدمون مياومد.» سكوت شد. راننده در بهت بود. بعد گفت: «خدا بيامرزدش... اگه ميدونستم ميميره ميرفتم باهاش حرف ميزدم... خودش هم نميدونست... ديدين چه جوري تو عكس ميخنديد؟... اَه...»