دو خاطره از يك سازمان
علي شكوهي
اين روزها خبري مبني بر مرگ مسعود رجوي، رهبر سازمان فرقهگون منافقين منتشر شده است كه هنوز از صحت و سقم آن اطلاع دقيقي نداريم اما بر آنم تا به همين بهانه، چند خاطره را مرور كنم كه به نوعي به اين سازمان مرتبط است.
خاطره اول
در سال 54 يكباره در درون سازمان مجاهدين و در سطح سران آن سازمان، يك اتفاق نادر سياسي رخ داد و آن تغيير مواضع ايدئولوژيك سازمان بود، به اين معنا كه سازمان مجاهدين خلق كه تا قبل از اين خود را به عنوان يك سازمان مذهبي و معتقد به اسلام مبارز معرفي ميكرد، با صدور بيانيهاي رسما ماركسيست شد و اسلام را كنار گذاشت. البته اين اتفاق بيشتر در خارج كشور و نيز در داخل زندانيان سياسي انعكاس داشت ولي بهتدريج در ميان مبارزان داخل كشور هم مطرح شد و اعتراضاتي را برانگيخت. طبعا ما كه در آن زمان نوجواني بيش نبوديم و در جريان رخدادهاي ردهبالاي گروههاي سياسي كمتر واقع ميشديم، خيلي به اهميت اين رخداد واقف نبوديم. تبليغات رژيم شاه در پخش اعترافات برخي عناصر ماركسيست شده اين سازمان مبني بر قتل و كشتار تعدادي از مبارزان مسلمان هم خيلي در باور ما وارد نشد زيرا به اين تبليغات اعتماد نداشتيم. حتي بعدها كه دوبار به زندان رفتم و از جمله در زندان ساري و گرگان به مدت 7 ماه زنداني بودم، باز هم با تحولات دروني سازمان مجاهدين با عمق مناسب آن آشنا نشدم. فقط وقتي در سال 57 در زندانها باز شد و ما هم مانند بسياري ديگر از زندانيان سياسي آزاد شديم، متوجه شديم كه درون اين تشكيلات اسلامي، چه فاجعهاي رخ داده و سران تغيير ايدئولوژي داده سازمان چه جناياتي را هم عليه جنبش اسلامي و هم نسبت به برخي اعضاي مسلمان اين تشكيلات مرتكب شدهاند. روشنگري اوليه در اين زمينه را مديون دكتر احمد توكلي هستم كه همشهري و دوست ما بود و با سازمان هم از نزديك مرتبط بود و رخدادهاي داخل زندان را بهخوبي روايت ميكرد. وي در همان روزهاي پيروزي انقلاب، جلسهاي گذاشت و تاكيد كرد كه براي خود وظيفه ميداند پشت صحنه حوادث زندان و تحولات مجاهدين خلق و عملكرد مسعود رجوي را براي من بازگويد. بعدها بيشتر در اين زمينه مطالعه كردم و از جمله به مباني اعتقادي رجوي و دوستان وي نيز بياعتماد شدم و پيش از بسياري از دوستان از آنها فاصله گرفتم.
خاطره دوم
در سال 67 سازمان منافقين در اوج خيانتش در جنگ تحميلي، تصميم به سرنگوني حكومت ايران با حمله نظامي گرفت. البته سازمان خيلي اميد به موفقيت اقدام خود نداشت ولي بعد از قبول قطعنامه 598 از سوي جمهوري اسلامي و اجبار دولت عراق به پايان بردن جنگ، منافقين چارهاي جز توسل به حمله نظامي نداشتند. آنان براي چند سال با دولت عراق همكاري ميكردند و خيانت آنان در جنگ محرز بود. جاسوسي و شنود، لو دادن عمليات نظامي ايران، اقدام نظامي براي اسارت سربازان ايراني، بازجويي و شكنجه اسرا، سركوب مخالفان صدام اعم از مبارزان مسلمان يا اكراد ضد حزب بعث و موارد مشابه آن، رويه جاري منافقين در طول جنگ تحميلي بود. طبعا آنان بعد از تشكيل «ارتش آزاديبخش» تمام تخممرغهاي خودشان را در سبد جنگ مسلحانه و آزاد كردن تدريجي شهرهاي ايران به كمك ارتش عراق قرار داده بودند و براي جنگ سرنوشتساز نهايي آماده ميشدند، اما قبول قطعنامه از سوي ايران، تمامي برنامههاي آنان را بههم ريخته بود. آنان ميدانستند كه با جاري شدن صلح در مناسبات ايران و عراق و پايان يافتن جنگ، ديگر امكان انجام عمليات نظامي آن هم از نوع آزاديبخش و نه جنگ چريكشهري و ترور، وجود ندارد و بنابراين با عجله وارد طراحي يك عمليات نظامي كور شدند؛ همان عملياتي كه در ايران با نام «مرصاد» شناخته ميشود. سازمان با كمك گرفتن از صدام و ديگر كشورهاي حامي منافقين، تسليحات و ابزارهايي را فراهم كرد و با اقدام اوليه ارتش عراق، وارد غرب كشور شد و تا اسلامآباد غرب را نسبتا آسان اشغال كرد اما در مسير حركتش به سوي كرمانشاه، با مقاومت رزمندگان مواجه شد و شكست خورد؛ از جمله به اين دليل كه تجهيزات سازمان فقط روي جاده شوسه امكان مانور داشتند و اعضاي مسلح آن هم در حدي نبودند كه بتوانند يك عمليات جدي نظامي را كفايت كنند و از طرفي بسياري از كساني كه در اين عمليات شركت كرده بودند اساسا افراد نظامي مجربي نبودند و بسياري از آنان را از شهرهاي اروپا و آمريكا با هدف شركت در عمليات سرنوشتساز نهايي به عراق برده و مسلح كرده بودند. رجوي در اين عمليات از قبل شكست خورده، هزاران نفر را به مسلخ فرستاد و از جمله مخالفان درونتشكيلاتي خودش مانند علي زركش و ابوذر ورداسبي و ديگران را تصفيه درونسازماني كرد و بر پروندههاي قطور خيانت خود افزود. در عمليات مرصاد به قصد پوشش خبري و رسانهاي با تاخير يكروزه حضور داشتم و به همراه تعدادي از دوستان خبرنگار و عكاس در فرداي شكست منافقين وارد منطقه عملياتي و تنگه چارزبر شدم. تلخترين صحنه از اين سفر، ديدن جنازه صدها عضو سازمان منافقين بود كه روي هم افتاده و قرباني خيانت رجوي و رهبري سازمان شده بودند. آن روز بر آنچه ديده بودم گريستم و با امام علي كه در جنگ جمل بر جنازه طلحه و زبير گريه كرده بود، احساس قرابت كردم. چقدر تلخ بود مقاتله با كساني كه روزي براي ايجاد جامعه بيطبقه توحيدي و مبارزه با امپرياليسم و صهيونيسم و ارتجاع منطقه به تشكيلات مجاهدين خلق پيوسته بودند اما بهتدريج و در نتيجه خيانت رهبري قدرتطلب اين سازمان، سر از همكاري با صدام و مقابله با نظام اسلامي درآورده بودند.