اگر بخوانيم
ديبا داودي
غم هست. كم هم نيست. درد هست. فراموششدني هم نيست. خوشي گاه و بيگاه، همچون راه گم كردهاي، سلانه سلانه راه روزگارمارا ميجويد و شايد شبيه به پرنازترين عروس دنيا با هر اخمي و تشري بنا به قهر ميگذارد.
خوشي، خوشبختي، آنچه ما آن راحال خوش ميناميم هزار هزار بار مهر تاييد بر بيثباتي ماندنش زده. هزار هزار بار گفته لحظهاي مهمانتم و اگر با من به عشق مدارانكني، اگر جام بودنت را تام و تمام از من پر نكني، نازم را نخري غم را، اندوه را، آزمون سخت صبوري را به جانت سرازير خواهم كرد.
اما... اگر شعر بداني، لحظههاي عاشقانه قصهها را نفس كشيده باشي، پا به پاي حسرتهاي قهرمانان داستانها دندان به دندان فشرده باشي، با سقوط مردي بزرگ در تاريخ شكسته باشي، اگر گاهي و حقيقتا فقط گاهي در گوشي به نجوا گفته باشي/ گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم/چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي/ آنوقت دنيا، سكانسهايي بيشتر براي تماشا خواهد داشت.
آن وقت ميشود اندوه از دست رفتنها، هرچند تلخ و هرچند سرد را به دست قصهها سپرد و از آنها تا آسمان خيال راه جست.
لابهلاي شير و شيريني و كفش و لباس، كتابها را نه به دستان فرزندانمان كه به دلهاشان هديه دهيم. برايشان افسانه بخوانيم. برايشان خاطره بسازيم. آنها زمين خواهند خورد. يك روز يك جا دلشان خواهد شكست. براي همان لحظه، همان آن، انديشه كنيم. راه رو به آباديست، رو به نور، راهي كه گريزگاههايش گرچه مشرف به آبي آرام درياست اما شلاقهاي تند و بيامان روزگار توفاني را هم بر كنار دارد.
براي فرزندانمان پنجرههايي فراختر، منظرههايي تماشاييتر و لحظههايي خواستنيتر خواهيم ساخت اگر بخوانيم و اگر بخواهيم كه بخوانند.