نظم متكثر بينالمللي
ملكه مادر و لويي سيزدهم به ريشيليو بياعتمادي قوي از خود نشان ميدادند اما در كوران مبارزه با پروتستانهاي هوگون فرانسه، نميتوانستند خودشان را از نبوغ سياسي و دولتي او محروم سازند. روحاني جوان با ميانجيگري ميان اين رقيبان سلطنتي براي او توصيهيي را به ارمغان آورد كه به روم برود و كلاه كاردينالي را بگيرد؛ زماني كه به او اين كلاه داده شد، بالاترين عضو شوراي خبرگان پادشاه شد. [عاليجناب] «سرخپوش» (اين لقب را به دليل عباي سرخ كاردينالي كه بر تن ميكرد، گرفت) تقريبا براي دو دهه اين نقش را ايفا كرد تا آنكه صدراعظم فرانسه و قدرت پشت سلطنت و نابغه طرح مفهوم جديد سياستمداري متمركز و سياست خارجي بر اساس توازن قوا، شد. زماني كه ريشيليو سياستهاي كشورش را اداره ميكرد، اصول ماكياولي در خصوص دولتمردي منتشر شد. مشخص نيست كه آيا ريشيليو با اين متون در خصوص سياست قدرت آشنا بود يا خير. او بدون شك اصول اساسي آنها را اعمال ميكرد. ريشيليو يك نگاه راديكالي را به نظم بينالمللي تسري داد. او ايدهيي را ابداع كرد كه دولت يك موجود انتزاعي و دايمي است و بر اساس حق خودش وجود دارد. الزامات آن هم نه از سوي شخص حاكم و منافع خانوادگي تعيين ميشود و نه از سوي خواستههاي جهاني دين. راهنماي آن منافع ملي – كه بعدا به raison d’état معروف شد - بود كه پس از اصول قابل محاسبه اتخاذ ميشود. در نتيجه، اين واحد پايه روابط بينالملل شد. ريشيليو دولت نوپا را به عنوان ابزار سياست عالي به خدمت گرفت. او قدرت را در پاريس متمركز كرد و براي به تصوير كشيدن اقتدار حكومت به اقصي نقاط پادشاهي مباشران يا سرپرستان حرفهيي را درست و در جمعآوري ماليات كارايي ايجاد كرد و قاطعانه اقتدار محلي سنتي اشراف قديمي را به چالش كشيد. اعمال قدرت سلطنتي هم توسط پادشاه به عنوان نماد حاكميت دولت و بيان منافع ملي، ادامه خواهد يافت. ريشيليو، آشوب اروپاي مركزي را نه به عنوان اينكه از كليسا دفاع كند بلكه آن را به عنوان ابزاري ميديد تا برتري امپراتوري هابسبورگ را امتحان كند. با آنكه پادشاه فرانسه را از قرن چهاردهم به بعد به عنوان «كاتوليكترين پادشاه» ميشناختند اما فرانسه براساس ارزيابي بيروح منافع ملي در يك حركت مخفيانه اما بعدا آشكار به حمايت از ائتلاف (شاهزادهنشين سوئد، پروس و آلمان شمالي) پرداخت. ريشيليو به عنوان يك كاردينال در مقابل گلايههايي كه او را موظف در برابر هتك حرمت كليساي مركزي كاتوليك و جهاني ميدانستند – كه عليه شاهزادهنشينهاي شورشي پروتستان اروپاي شمالي و مركزي همراه با كليساي كاتوليك صفبندي كند –وظيفه خودش را به عنوان يك وزير، دنيايي و سياسي تلقي ميكرد با آنكه اين وظيفه را آسيبپذير ميدانست. رستگاري ممكن است هدف شخصياش باشد اما به عنوان يك دولتمرد در مقابل موجوديت سياسي كه روحي ابدي براي بازخريدن [ گناهانش] ندارد، مسوول بود. او ميگفت، «انسان فناناپذير است، رستگارياش در آخرت است. دولت فناناپذيري ندارد، رستگارياش يا اكنون است يا هيچوقت.»