يك روز در ميدان امينالسلطان
مولوي در خود چروك ميخورد
فاطمه علياصغر/ بوي گس و گنگ نخود و لوبيا در گونيهاي بزرگ ميخورد به مشام. «ارزوني، ارزوني. بخر حالش و ببر». در چهار مولوي پشت مغازههاي خشكبار و حبوباتفروشي، راه كوچكي است كه باز ميشود به خردهفروشيهاي ديگر. مرداني پشت گونيهاي بزرگ نشستهاند و كار و كاسبيشان به راه است. پسزمينه آنها هم كاروانسرايي قديمي است به اسم خانات. كاروانسرايي كه بيش از 108 سال قدمت دارد و سالهاست نشسته خيره شده به كاسبها. خيره به چهارراه مولوي. «والله ما نميدونيم قبلا چطوري بوده، الان چطوري شده، اما سالهاست كه اينجا حبوبات ميفروشيم به مردم.» كاسب ميگويد و دستهايش را ميكند داخل نخودها و مشتي نخود داخل دستهاي قاچ قاچ سياهش جاي ميگيرد و بعد صداي هه هه خندههايش ميپيچد توي گوش چهارراه مولوي: «حالا كي فيلم ما رو نشون ميديد؟ هي مسوولان و خبرنگارا مييان و ميرن. ما خيلي آدمهاي جذابي هستيم؟ يكي به دردهاي ما نميرسه.» هه هه باز هم ميخندد. «اگر راست ميگوييد شبها بيايين كه اينجا پر از معتاده پشت همين سرا. شبا چه خبر ميشه. شما تازه يادتون نميياد، قبلاها اينجا كوچه مرغيها بود. حيوونفروشها مياومدن اينجا.» هنوز تابلو كوچه مرغيها اينجا مانده؛ كوچهاي كه زماني خريد و فروش پرنده و مرغ و جوجه و ميمون و مار ميشد.
كوچهمرغيها
«تا همين چند سال پيش جمعهها خروس جنگيها را ميآوردند اينجا و ميانداختند به جان هم. مردان زيادي هم جمع ميشدند و داد و هوار.» پيرمرد نشسته لب حجره كوچكش و رشته صحبت را از مرد نخودفروش ميگيرد، روي صدايش غبار زندگي نشسته. رو ميكند به سمت كوچه مرغيها كه ميخورد به خياباني كه ميرود پشت كاروانسراي خانات. «خيليها آن زمان از مولوي رفتند. ديگه كسي اينجا زندگي نميكنه. همه خونهها كارگاه شده. اينجا شده تجاري. الكي شهرداريچيها ميگن بايد اينجا مسكوني بشه. كي زندگي ميكنه توي اين شلوغ پلوغي. » مشتريهايش را راه مياندازد و آهي ميكشد: «خود من زماني اينجا زندگي ميكردم اما مگه ميشه اينجا زندگي كرد؟ شما بگيد ميشه؟ زن و بچه آدم ميخوان راحت رفت و آمد كنن نميشه كه.»حالا كوچه مرغيها چند سالي است كه جمع شده و پرندهفروشها فرستاده شدند به كنار اتوبان آزادگان. ديگر كسي پر مرغها را اينجا نميكند، ميمون و صاحبش ديگر اينجا عنتربازي راه نمياندازند. تولهسگها زير كارتونهاي انباشته روي هم يواشكي به فروش نميرسند. ديگر جنوب چهارراه مولوي از پر و خون خالي شده. پارچهفروشها هم به ميمنت اين خروج نفس راحتي كشيدهاند.
راسته پارچهفروشها
پارچهفروشيها تاقيهاي رنگارنگ پارچههايشان را مرتب باز و بسته ميكنند و با تعداد زيادي از زنان چانهزني. « اين زنا نميدونيد كه چطوري روي اعصاب آدم ميرن بيشتر وقتا. همش چونه ميزنن. صدتا بايد پارچه براشون بياري تا يكي بخرن. تازه اگر فردا دوباره پس نيارن. سر و كله زدن با زنا خيلي سخته.» پارچهفروش چهارسوق اين روزهاي نزديك عيد، اعصاب درست و حسابي ندارد: «زماني من شنيده بودم كه مولوي خيلي برو بيا داشته. خب ميدونيد كه اين چهارراه قبلا ميدون امينالسلطان بوده. بازار تربار و اينها. بار با شتر ميآوردن توي همين كاروانسراهايي كه ميبينيد. يكي رو بازسازي كردن. يكي ديگه هم پاركينگ شده. بعدش كمكم اينجا شكلش و اينها عوض ميشه. ميشه هميني كه ميبينيد.»مغازه بغلي اما لباسفروشي است: «اين بازار خيلي قدمت داره اما چه فايده. برقكشي درست و حسابي نداره. ما حتي نميتونيم دست به آجري چيزي بزنيم. هرچي رو بخوايم تعمير كنيم مثل اجل معلق بالا سرمون حاضر ميشن. من نميدونم واقعا اين ميراثيها چطور آدمهايي هستند اگر اينجا آتش بگيره و سقفش بريزه كسي سر و كلهاش پيدا نميشه اما امان از روزي كه ما يه آجر جابهجا كنيم. خانم اين تاريخ به درد ما نميخوره فقط مايه ضرره.»
با حرفهاي او درد دل پارچهفروشها و مغازهدارهاي راسته چهارراه مولوي تازه ميشود. هركدام يك غري ميزنند. از شهرداري و سازمان ميراث فرهنگي شاكي هستند. از خيابانهايي كه آسفالت درست و حسابي ندارد. از شبها كه روشنايي وجود ندارد. از معتادهاي شبانه. از كودكان كار حتي از دست اسكلت تازه پيدا شده در مولوي.
اسكلت بانوي هفتهزارساله
«راستش رو بخواهيد من اولش خيلي خوشحال شدم كه اين اسكلت پيدا شد. جلوي بر و بچههاي محل كلي پز اومديم اما اينجا رو چند وقته هنوز جمع و جور نكردن. درست جلوي مغازه ما. خب ما هم فروش داريم دم عيدي. » اين را مغازهدار جوان لوازم خانگي فروشي ميگويد. اسكلت بانوي هفت هزارساله درست رو به روي مغازهاش پيدا شده. او البته در همكاري با باستانشناسان هيچ كم نگذاشته است. شبها كه باستانشناسان ميخواستند، وسايلشان را جمع كنند، ميآمدند داخل مغازه او ميگذاشتند. او حرفش اين است كه اي كاش ميشد كه مسوولان بيشتر به امور رسيدگي و اين اسكلت را حفظ ميكردند. « من از خدامه اينجا يك سايت شيشهاي بزارن و گردشگرا بيان و اين اسكلت را ببين براي كاسبي ما هم خوبه اما اميدوارم كه حساب و كتاب داشته باشه. واقعا شهرداري بيايد و اينجا را حفظ كنه. هر كمكي هم از دست ما بر بياد انجام ميديم به هر حال محل خود ماست.»مغازهدار بغلي هم حرفهاي او را تاييد ميكند. ميگويد كه اين روزها خيلي از تورهاي تهرانگردي ميآيند و اين اسكلت را ميبينند. خيليها دوست دارند بدانند كه چه اتفاقاتي اينجا افتاده ولي شايد باورتان نشود، خود ما هم خيلي از تاريخ اينجا سر در نميآوريم. فقط ميگن قدمت داره. نميگن چطوري بوده. چطوري شده. اتفاقا اين اسكلته خيلي جالب بود. ميگن زنم است، ميدونستيد؟»
رفت و آمد در مولوي تمامي ندارد. همه به هم تنه ميزنند. مغازهدارها هم كه مشتاقند ازشان عكس گرفته شود: « كي پخش ميشه اين گزارش؟ براي كجاست؟ ميشه عكسهامون رو ببينم؟ تازه ميتونيد بريد از اين بچههاي كار هم گزارش تهيه كنيد. اينجا خيلي زيادن. خيلي مردم ساكن اينجا بدبختن به ما نگاه نكنيد. ما اينجا كاسبي ميكنيم. اونايي كه زندگي ميكنن وضع خوبي ندارند.»
كودكان كار
كوچه پس كوچههاي مولوي پر است از كودكان كار. بيشتر كودكاني كه در بالاهاي شهر فال ميفروشند و گل و دستمال كاغذي اينجا زندگي ميكنند. خيريهها و موسسههاي بسياري هم راه افتاده كه بتواند اين آسيبها را جمع و جور كنند. البته آنها با دشواريهاي بسيار رو به رو هستند و از دل و جان مايه ميگذارند. خاله صفا كه موسسه آواي ماندگار را در كوچه افتخاريها پشت بقعه سرقبر آقا راه انداخته ميگويد: «هفت سال است كه ما اينجا موسسه آواي ماندگار را راه انداختيم تا زنان را توانمند سازيم و به كودكاني كه امكان آموزش ندارند آموزش دهيم. » حالا خانه قديمي كه اين موسسه در آن راهاندازي شده، افتاده است در طرح تعريض. « اينجا وضعيت مناسب نيست. هميشه ما از شهرداري خواستهايم كه به ما كمك كند. به ما جايي را بدهد كه بتوانيم بهتر فعاليت كنيم تا شايد حال و روز مردمي كه اينجا سكونت دارند بهترشود. شما باورتان نميشود چهارشنبهها اينجا چقدر شلوغ ميشود. بچهها با چه اشتياقي اينجا براي درس خواندن ميآيند. با اينكه اجباري ندارند. » در كوچه پس كوچههاي مولوي اما جنجالي برپاست. هر جايي كه ممكن است، پاساژسازي به راه است. « اينجا را ميبينيد كه دارد اين پاساژ ساخته ميشود. قبلا چند خانه كوچك بود. كي ديگر ميتواند ترافيك اين محله را كنترل كند. هر جايي كه شهرداري رسيده مجوز ساخت و ساز داده.» بقال در حالي كه چند شكلات به دست پسر بچههايي با لباسهاي چرك مرد ميدهد، ميگويد. «ديگه خيلي از قديميها مردن. مولوي محله بدي نبوده. كار و كاسبي ميكردن مردم. خوب بودن با هم ديگه. از روزي كه اين ساخت و سازها زياد شده همه حريص شدن. افتادن به جون هم. همه ميخوان ملكشون رو بفروشن. والله ما ديگه به قديمها نميتونيم فكر كنيم. » بچهها جلوي مغازه ايستادهاند و شكلات ميخورند و با هم شوخي ميكنند. پيرزني كه دارد از جلوي پاساژ بزرگ داخل كوچه باريك رد ميشود، ميگويد: « ميشه لطفا از تلفنتون زنگ بزنم. قرار بوده پسرم بياد اينجا دنبالم ازش خبري نيست. » چادرش را جلو و عقب ميكشد. رنگ به رخسار ندارد. شماره تلفن اشتباه است. زن تا اين را ميفهمد چروك ميخورد.