غرق غبار و غربت
ديروز اگر سوخت اي دوست، غم برگ و بار من و تو
امروز ميآيد از باغ، بوي بهار من و تو
آن جا در آن برزخ سرد، در كوچههاي غم و درد
غير از شب آيا چه ميديد، چشمان تار من و تو؟
ديروز در غربت باغ، من بودم و يك چمن داغ
امروز خورشيد در دشت، آيينهدار من و تو
غرق غباريم و غربت، با من بيا سمت باران
صد جويبار است اينجا، در انتظار من و تو
اين فصل، فصل من و توست، فصل شكوفايي ما
برخيز با گل بخوانيم، اينك بهار من و تو
با اين نسيم سحرخيز، برخيز اگر جان سپرديم
در باغ ميماند يا دوست، گل يادگار من و تو
چون رود اميدوارم، بيتابم و بيقرارم
من ميروم سوي دريا، جاي قرار من و تو
در اين بهار
سپيده سر زد و ما از شب قفس رفتيم
چنان پرنده شديم و ز دسترس رفتيم
ز دور آبي درياي عشق پيدا شد
چو رود زمزمه كرديم و يكنفس رفتيم
بهار آمد و تشكيل يك گلستان داد
در اين ميانه نمانديم و خار و خس رفتيم
نياز محو شدن بود در تن خاكي
كه با شنيدن يك بانگ از جرس رفتيم
در اين بهار بمانيد شرمتان باد
خطاست اينكه بگوييدمان عبث رفتيم
دل فقير من!
اگر چه عمر تو در انتظار ميگذرد
دل فقير من! اين روزگار ميگذرد
بهار فرصت خوبي است گل فشاني را
به ميهماني گل رو بهار ميگذرد
چه ماندهاي به تماشاي تيرگي و غبار
هميشه هست غبار و سوار ميگذرد
تمام چشمه دلان از كنار ما رفتند
اگر نه سنگدلي جويبار ميگذرد
دلي كه شوق رهايي در اوست اي دل من
بدون واهمه از صد حصار ميگذرد
چون غم
از روي مهر با من دلخسته يار شو
پاييز كوچههاي دلم را بهار شو
اي مانده در نهانِ درختان و آفتاب
چون غم ميان سينه من ماندگار شو
پايان التهاب شروع نگاه توست
من يك كوير تشنگيام جويبار شو
در دوزخي كه معصيت بودن آفريد
آرامش بهشتي يك چشمه سار شو
كي بيحضور آينهها ميتوان شكفت
اي دل تو روبه روي من آيينهدار شو