• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4205 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۹ مهر

زيادي

اطهر كلانتري

مزيدي -كه ما تو خونه بهش مي‌گيم زيادي- همسايه ما است. نه خوبه نه بد. نخ و الياف وارد مي‌كنه، مي‌فروشه به...كه فرش دوزار ده‌شاهي بدوزه بريزه زير پاي خلق‌الله واسه تكرار خاطره خوش فرش دست‌بافت.اهل و عيالش امريكان و تنها زندگي مي‌كنه. پاييزي كه اومديم اينجا، چندتا انار و خرمالو بردم براش. خونه نبود. يكي دوسال اول همو نديديم، ساعت رفت‌و‌آمدمون به هم نمي‌خورد. تا چندسال پيش كه بالاخره همديگه رو تو آسانسور ديديم. سلام كردم، جواب داد. اومد دكمه طبقه ۴ رو بزنه، ديد من زدم. گفت: «شما آقاي...» خودمو معرفي كردم، دست داديم و اشتياق ديدارمون رو به سمع هم رسونديم. زيادي گفت: «من تنهام، هر وقت دوست داشتي بيا پيشم.» خداحافظي كرديم و به يه سري آدم كه نمي‌شناختيم و هنوز هم نمي‌شناسيم سلام رسونديم! رفت و رفت تا يه شب شام خورديم، ظرف‌ها رو جمع‌ كرديم و شستيم و رفتم كه آشغال بذارم دم در. اونم اومد. هوا خوب بود، بيرون وايساديم. كمي حرف زديم. خيلي معمولي، مثل هر دوتا غريبه‌اي كه پنج دقيقه با هم حرف مي‌زنن. اومديم بالا، دعوتم كرد به چايي، تشكر كردم و گفتم شايد وقتي ديگر. درو بستم و شب تموم شد. فردا شب دوباره دفع زباله من همزمان شد با دفع زباله زيادي. با هم پايين رفتيم، آشغال انداختيم، هوا خوب بود، كمي حرف زديم مثل هر دوتا غريبه‌اي كه پنج دقيقه با هم حرف مي‌زنن، اومديم بالا گفت چاي؟ گفتم نه و...از اون به بعد مدت طولاني برنامه شبانه ما يكنواخت و با هم پيش‌ رفت. شديم «هم‌آشغالي» هم! پاييز گذشت و زمستون شد. يه شب نيومد سر قرار، فردا شبش هم همين طور. بيتا گفت: «صداي سرفه‌هاشو مي‌شنوم. دو روزه سركار هم نرفته، بيا اين آش و سوپو براش ببر.» بي‌دليل معذب بودم، سختم بود برم در بزنم. پيش خودم فكر مي‌كردم نگه چه فضولين شماها. بعد به خودم گفتم نه! رسم هم‌آشغالي بودن ايجاب مي‌كنه بهش سر بزنم. در زدم. پتوپيچ درو باز كرد. گفتم بپوش ببرمت دوادرمون. گفت نه خوبم و نمي‌خوام و خوب مي‌شم و تعارف‌هاي الكي و نيومد. شب هرچه كردم خوابم نبرد. نصفه‌هاي شب صداي سرفه‌اش قطع شد. بد به دلم راه ندادم، گفتم لابد خوابيده. پاشدم آب خوردم. چندصفحه كتاب خوندم ولي دلم پيش هم‌آشغاليم بود. دل به دريا زدم رفتم در زدم. طول كشيد تا درو باز كنه. ديدم قرمزه از تب، گفتم بپوش. اومدم لباس پوشيدم بردمش همين درمونگاه شبانه‌روزي سر ونك. گفتم بشين برم نسخه رو بپيچم. آمپولتو بزنيم همين‌جا و بريم خونه. چند روزي گذشت و صاف و صوف شد و اومد سر قرار شبانه. دلم قرار گرفت. بهار شد و هوا كه خوب شد يه شب راهي زد به همون نيمه‌شب زمستون. گفت: «هر انسوني اگه همسايه نداشت هم نداشت ولي هم‌آشغالي از ملزومات اين زندگي پر از تنهاييه».

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون