• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4232 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۴ آبان

زير پاي‌تان كسي زندگي مي‌كند

گل‌بو فيوضي

مي‌گويند ايسلام. منطقه‌هاي فقيرنشين و دور از مركز با خانه‌هايي قديمي و پرجمعيت كه از پنجره و بالكن همه خانه‌ها چيزي اضافه آويزان است. چيزي كه ساكنان خانه ديگر نخواستند آن را هم از دست بدهند اما ممكن است سال به دوازده ماه هم به كار كسي نيايد. از سه چرخه‌ نيمه اوراق تا زيلوهاي تلمبار شده و‌ سبدهاي پلاستيكي. آخرين ايستگاه بود. باقي راه را بايد پياده مي‌رفتم. در اين منطقه، شهر شكل ديگري مي‌شود. آنجا ديگر خبري از آن بمبئي با آن همه بو و ريتم نيست. رنگ اما همچنان جاي خودش را دارد. زن‌ها فقير و ژنده‌پوش، اما زرد و نارنجي و قرمز تن كرده‌اند. بچه‌ها، زير سه ‌سال، برهنه روي خاكي خيابان مي‌دوند و تا غريبه‌اي مي‌رسد آويزان گدايي مي‌كنند. از حاشيه‌ بزرگراه آسفالت تكه‌تكه و چال‌افتاده مي‌شود و بي‌قوارگي‌ از همه جاي محله مي‌بارد. ناگهان چشمم افتاد به توده‌ خاكستري بخار در عمق كناره‌ پياده‌رو. تغيير سطح را نديده بودم و اول نمي‌فهميدم داستان از چه قرار است. سمتي ريكشاها و ماشين‌ها مي‌گذشتند به سرعت و سمتي ديگر چيزي مثل مه از عمقي ناپيدا مي‌جوشيد و بالا مي‌آمد و خطي بين اين دو با زن و بچه‌هايي رها شده و پرسه‌زن روي خاك و آسفالت نامنظم. آليس شده بودم. بعد از ماه‌ها زندگي در اين شهر يك روز كه خواستم محله‌ جديدي را كشف كنم شد سفر؛ سفري در زمان به دياري ديگر و افسانه‌اي. هر پله را كه پايين مي‌رفتم چشمم فقط دو پله بعدي را مي‌ديد و از آن پياده‌رو حالا من هم لابد ديگر ديده نمي‌شدم؛ فرو رفته در توده‌ مه و دود و خاكستري پوشاننده. مي‌شمردم و هولي در دلم مي‌خواست برگردم، هيجاني اما دستم را گرفته بود و پايين‌تر مي‌برد. پله‌ هفتاد و چهارم پايم دوباره رسيد روي زمين و ناگهان از تصوير مقابلم حيرت كردم. خطوط موازي بندرخت‌ها و رنگ‌رنگ لباس‌هايي آويزان روي آنها. تشت كف بود و ديگ‌هاي بزرگ آب روي اجاق‌ها كه مي‌جوشيد و صدها نفر كه رخت مي‌شستند. زن و مرد. مردها با عرق‌گير و پاچه‌هاي بالا داده و زن‌ها با پيراهن‌هاي بلند. سراغ چند نفري رفتم. كسي انگليسي نمي‌دانست. مشكل من بودم آنجا. من بايد زبان‌شان را مي‌دانستم. بي‌كلمه شدم. ايستادم به تماشا. بوي پودر و بخار را نفس مي‌كشيدم. صداي شتك آب از لباس‌ها وقت تكاندن مثل صدايي در كوه مي‌پيچيد و مي‌چرخيد و با صداي چنگ‌زدن‌ها و پاكوبيدن‌ها در آب مي‌آميخت و ملودي آنها شده بود. يكي‌يكي كه نگاه‌شان به من مي‌افتاد سنگين مي‌شد و سوال برانگيز و بعد باز سرشان گرم كار. شهري بود آنجا براي خودش. هر قدمي كه بر مي‌داشتم فكر مي‌كردم ممكن است باز پله‌هايي پايين‌تر برود و يك محله ديگر، مردمي مشغول كار ديگري باشند؟ مردمي در عمقي پايين‌تر از آن بالا، كه وقتي بالا بودم گمان مي‌كردم همه چيز است. اما آنها هم بودند و داشتند هنوز به شيوه‌ قديم لباس مي‌شستند و زير بخار و توده‌اي از ذرات معلق در هوا پنهان زندگي مي‌كردند. آنها بلعيده شده و ناديده در اتاقكي دورافتاده از شهر فقط لباس مي‌شستند و شب‌ها در آلونك‌هاي كوچك خودشان مي‌خوابيدند و در تاريكي بي‌صداتر مي‌شدند. مرطوب و سنگين بالا كه آمدم دلم مي‌خواست تمام پياده‌رو را فرياد بزنم: زير پاي شما مردماني زندگي مي‌كنند. مي‌دانيد؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون