باران
سروش صحت
باران شلاقي ميباريد و برف پاككن تاكسي از پس باراني كه روي شيشه ميزد برنميآمد. راننده گفت: «تا حالا بارون اينجوري نديده بودم.»
مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «رگه... الان تموم ميشه.» حرف مرد درست بود، بعد از چند دقيقه بارش باران آرامتر شد. گفتم: «يه ذره شل كرد.» مردي كه جلو نشسته بود گفت: «بارون تند سروصداش زياده ولي بارون آروم نفوذ ميكنه.» چند لحظه بعد حس كردم يك قطره آب روي گونهام افتاد، ناباورانه بالا را نگاه كردم. سقف تاكسي چكه ميداد. همانطور كه سرم بالا بود دو قطره ديگر هم روي چشم و دماغم افتاد.
به راننده گفتم: «سقف ماشينتون چكه ميده.» راننده گفت: «يعني چي؟» و مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، خنديد. باران دوباره شدت گرفت و حالا قطرههاي باراني كه روي سر و صورتم ميريخت زياد و زيادتر شده بود. راننده و مردي كه جلوي تاكسي نشسته بودند هم خيس خيس بودند. به راننده گفتم: «خيس شديد، حواستون نيست؟» راننده گفت: «چي ميگيد؟... ماشين سقف داره.» و مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود دوباره خنديد. با تعجب به مرد راننده گفتم: «يعني واقعا نميفهميد خيس شديد؟... من كه الكي نميگم.» راننده گفت: «شما نميفهمي چي داري ميگي... تاكسي سقف داره، زير سقف نشستي.» مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود باز خنديد و در حاليكه باران روي سر و صورتمان ميريخت، خيس و آبچكان رفتيم و دور شديم.