• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4246 -
  • ۱۳۹۷ دوشنبه ۱۲ آذر

در سوگِ «ابوالفضل زرويي نصرآباد»

سوگ چه نسبتي با سرو و سپيدار دارد؟

مجتبي احمدي

چشم مي‌گويد: «اشك»، زبان مي‌گويد: «آه»، و دست مي‌نويسد: «دريغ»! دريغا جوانمردا كه تو بودي... حالا چطور دل‌مان را راضي كنيم كه پاي نامت، فعل ماضي بنويسيم؟ ابوالفضل‌خان زرويي‌ نصرآباد! تو كه خودت ادبيات‌داني يگانه‌اي؛ از اصول فصاحت و بلاغت آگاهي؛ خودت خوب مي‌داني كه «مراعات‌النظير» چيست؛ «تناسب» چيست... آخر «مرگ»، چه تناسبي با تو دارد؟! بزرگ‌تر ما! مرا ببخش كه دارم با ضمير مفرد خطابت مي‌كنم... ولي مگر در نشست‌هايي كه توفيق درك محضرت را داشتيم از اهميت آرايه‌هاي ادبي نمي‌گفتي؟ مگر با آن حافظه سرشار، برايمان از آثار شاعران مثال نمي‌آوردي كه فلان بزرگوار در قصيده‌اش، چنين و چنان كرده؟ حالا چرا خودت حواست نيست، بزرگوار؟! چرا «غزل خداحافظي»ات اينقدر بي‌آرايه است؟! آخر اين چه كلماتي است كه چيده‌اي كنار هم؟! «بيماري»، «درد»، «رنج»، «سكته»، «درگذشت»... اين چه مراعات‌النظيري است، مرد حسابي؟! اصلا چرا زبانِ سروده‌ات روان نيست؟! چرا به‌ جاي اينكه بر دل بنشيند، دل را مي‌شكند؟! آقاي بلندبالاي طنز ايران! بيا و بگو كه اين هم، يكي از گونه‌هاي شوخ‌طبعي است! بگو پشت ميز كارت نشسته‌اي و خودت را به مردن زده‌اي تا به ما گوشزد كني كه بايد پشت ميز كارمان بميريم. ولي تو كه اينقدر تلخ نبودي، مرد! تو كه هميشه، آثارت به حلاوت و گفتارت به ملاحت آميخته بوده است. بلند شو ملّاي طنزنويس! اين چه بساطي است كه راه انداخته‌اي؟! همه دارند براي يك طنزپرداز «مرثيه» مي‌نويسند! باور كن اصلا باورپذير نيست، استاد! مرثيه براي «ابوالفضل زرويي نصرآباد»؟! اصلا سوگ، چه نسبتي با سرو و سپيدار و صنوبر دارد؟!... اما دريغ كه خبر داغِ تو، كارِ دروغ‌سازهاي مجازي نبوده است؛ برادرت هم تأييد كرده كه بي‌برادر شده است... اين است كه همه دارند، مرثيه مي‌نويسند... مرثيه براي شاعري كه مديحِ هيچ‌كس را نگفت؛ با وجود مضيقه‌ها و دشواري‌هاي بي‌شمار، با وجود نامرادي‌ها و نامردي‌هاي روزگارِ كج‌مدار، كه هنوز و همچنان بر مراد سفلگان مي‌چرخد. آقاي زرويي عزيز! چند سال پيش، از هياهوهاي شهر و شهر هياهوها گريختي و به انزوايي خودخواسته تن دادي تا جانت از نشتر سياست‌زدگي‌ها و خنجر تنگ‌نظري‌ها در امان بماند. تنهايي، جانت را خسته‌تر كرد و بيماري، تنت را تكيده‌تر... اما تو ماندي؛ نه سوداي رفتن از وطن به سرت افتاد و نه تمناي قدرت و ثروت وسوسه‌ات كرد. ماندي؛ انگار بر سرِ عهدي ازلي و ابدي؛ ماندي و خواندي و نوشتي... و اين همان سلوك قلندرانه تو بوده است. حالا اما چرا بناي رفتن داري؟! معلم ما! تو به معناي حقيقي كلمه، «معلم» بوده‌اي. هم كتاب‌هاي تو، يار مهربان بوده است و هم حضور و محضر تو، آموزگار بي‌دريغ. هر چند كه دوري خانه‌ات در اين چند سال، طنز و طنزپردازان را از ديدارت دور كرده بود اما بسياري دل‌شان به همان يكشنبه‌ها و دوشنبه‌هايي خوش بوده كه گوشه‌اي در اين شهر شلوغ، ساعتي كنارت بنشينند و زانوي شاگردي بزنند. حالا معلمِ مهربان و بي‌دريغِ ما! تكليف يكشنبه‌ها و دوشنبه‌هاي آينده چه مي‌شود؟ آخر اين چه شنبه‌اي است كه يكشنبه‌ها و دوشنبه‌ها را و اصلا همه روزها و ماه‌ها و سال‌هاي پيشِ‌ رو را غمگين كرده است؟! تو كه در آن ‌همه تنگنا، گشاده‌رو بوده‌اي؛ چطور به اين‌ همه غم و ماتم، راضي شده‌اي؟ طنزآورِ چيره‌دستِ روزگار ما! بهمن‌ ماه پارسال را يادت هست؟ جسارت كردم و پيامك فرستادم كه: مي‌خواهم در آستانه سالمرگ زنده‌ياد منوچهر احترامي با شما گفت‌وگو كنم، براي صفحه طنز روزنامه اعتماد. پرسيدم:«كي فرصت داريد؟» مهربانانه و فروتنانه نوشتي:«مِن الان الي قيام يوم‌الدين»... حالا رسمش نيست كه ديدار بعدي‌مان بماند براي قيامت؛ هست؟ تو كه از «بامعرفت‌هاي عالم» بوده‌اي، جوانمرد! حالا اين رسم معرفت و جوانمردي نيست كه ما از ميان آن ‌همه بيت‌هاي شيرينِ تو، زمزمه كنيم:«باز يه‌ هوا، دلم گرفته امروز/ جون شما، دلم گرفته امروز»... به جان تو، دل‌مان گرفته است استاد! دل‌مان شكسته... «آدمِ دل‌شكسته، بِش حرج نيست/ شعرِ شكسته‌بسته، بِش حرج نيست»... چه كنيم كه مرگ غريبانه تو، جگرسوز است. حالا دوست دارم خيال كنم كه در حلقه رندانِ آسماني، همه سبيل اندر سبيل نشسته‌اند؛ از عبيد و حافظ و مولوي، تا دهخدا و حالت و جلي، تا صابري و صلاحي و احترامي... همه نشسته‌اند و هاتفي، نام شاعر بعدي را مي‌خواند:«ابوالفضل زرويي نصرآباد»... همه به احترامت برمي‌خيزند و تشويق را ادامه مي‌دهند تا با همان شمايلِ شيرين به تريبون برسي؛ استوار و بلندبالا، با كت‌وشلوار و جليقه، عصايي در دست، پيپي در جيب و سبيلي بر صورت. متبسم مي‌ايستي و با وقار مي‌خواني:

«خدا كه رنج و راحتش نعمته/تُو شادي و مصيبتش حكمته....»

* تيتر، وامي است از يك مصراعِ زنده‌ياد ابوالفضل زرويي نصرآباد، در شعر باشكوهش براي حضرت ابوالفضل‌العباس(عليه‌السلام).

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون