هر آنچه سخت و پايدار است، دود ميشود
صالح تسبيحي
تخريب پيش از هر چيز، يك فرآيند طبيعي است كه در تولد و رشد و زوال تمام موجودات گنجانده شده و باعث و باني ادامه حيات زمين است. زمين يا تمام هستي، همواره در حال تخريب است و هيچ چيز جلودار زوال تدريجي جهان نيست. خورشيد به خاموشي ميرود و ستارهها در پايان عمرشان از تابيدن باز ميمانند و روزي هر ستاره از آسمان فرو ميافتد. در تخريب هر درخت، خشكيدن و فرو افتادني هست كه سرانجامش را به زغالسنگ پيوند ميدهد و در تخريب تن هر حيوان، پير شدني هست كه او را به سوي گور فرا ميخواند. تخريب انساني، آرام و ساينده و نرم نرمك فروپاشنده است؛ سقوطي نرم كه به اصطلاح، آن را «پيري» خواندهايم. ما براي هر فرآيندي اسمي ميگذاريم كه بفهميمش. ميخواهيم بفهميم چروكهاي پوست و تركهاي پيشاني نشانه چه اتفاقي هستند. اين است كه تخريب خودش به مرور يك موضوع، يك سوژه مستقل انساني شده است. از تماشاي خود ميانسال يا پير در آب يا آينه و تماشاي شاخههاي خشكيده و سنگهاي كاني فرسوده، از ديدار اين ابژهها سوژه بيرون افتاد. هنرمندان قرن بيستم در جستوجوي سوژههاي متعدد ناشناخته به تخريب دست پيدا كردند و از تخريب به عنوان موضوعي براي خلق آثارشان استفاده كردند. «نيكولا ساموري» نمونهاي جوان اما شناخته شده از هنرمنداني است كه تخريب را از موضوعي انتزاعي و تكرار شونده در ادبيات به هنرهاي تجسمي آوردند. «ساموري» هنرمند جواني است، اهل ايتاليا.در هنر سالهاي پاياني قرن بيستم و نيمه آغازين قرن بيست و يك (زمان زيست من و شما)، هنرمندان زيادي تخريب همهجانبه جهان را حس كردند و به تصوير آوردند. آنها با آثارشان صادركننده بيانيههايي هستند كه دنياي سراسر جنگ و نابودي و بحران در بحران روايت ميشود. آنها تخريب را درون روح خود حس ميكنند اما هر يك بر اساس خاستگاه و تجربههاي زيستي خود نوعي از تخريب را روايت ميكنند كه مختص جايگاه اجتماعي، محلي و طبقاتي آنهاست. اين است كه تخريب از نگاه هنرمند سوري، فلسطيني، ايراني و عراقي با تخريب از نگاه هنرمند ايتاليايي يا سنگاپوري فرق دارد.
«نيكولا ساموري» در «بانياكاوالو» كار و زندگي ميكند. شهري كوچك و دنج در شمال شرق ايتاليا، با معماري شيرواني و سنگفرش و ميدانچههايي به سبك تورين، متاثر از سنت طاق و رواق و مجسمههاي برنز سياه و مرمرهاي تيره. در آثار او همين حال و هوا و همين حالت مجسمهها دستخوش توفان شدهاند و اندام مجسمههاي او انگار در زوالي ناخواسته در تخريب بياماني گرفتار آمدهاند كه مشتق از باد است و هوازدگيهاي طولاني. «ساموري» در يكي از قديميترين مدرسههاي هنر ايتاليا نقاشي آموخت. در بولونيا، شهري مملو از كليساهاي گوتيك و بازماندههاي قديسوار قرون وسطايي، محصور در كارخانههاي لامبورگيني و مازراتي و تركيب تاريخ و تجمل. تضاد اين دو دنيا در آثار او پيداست. تمدن كارخانجاتي و خشونت ماشينيسم عليه الهيات قرون وسطايي بر افراخته است و شكستن و بريدن و تخريب روح تاريخ در دوران معاصر، مضمون اصلي آثار او را تشكيل ميدهد. در اين آثار هيبت باشكوه مسيحيت پاكدينان به خشم يا اتفاق از هم پاشيده شده است و اندام اساطيري قديسين يا چشمان دوخته به نور از كاسه در آمده و در هم شكستهاند.«ساموري» روايتگر قصههاي انجيلي و انسانهاي والاست كه به تخريب تاريخ گرفتار آمدهاند و در تضاد دو دنيا در حال نابودي هستند. «ساموري» در دوران طولاني آموزش و تماشا به «ميكل آنژ و ال گركو و برنيني و كاراواجو» چشم دوخت و به ديدار كليساهاي گوتيك و نورهاي باروك رفت. اما به خيابان كه آمد موتورسيكلتهاي پهن پيكر از كنارش گذشتند و از كوچه كه ميگذشت، نه آواي زنگ كليسا به تنهايي كه تراشههاي تيز سنگ فرز به گوش و اعصابش ريختند. نقاشيهاي ساموري در نهايت، تصويرسازي اين جمله مشهور كارل ماركس هستند كه ميگفت: هر آنچه سخت و پايدار است، دود ميشود و به هوا ميرود.