دلگرفتگي
سروش صحت غروبها دلگير است و وقتي توي تاكسي نشسته باشي و خيابانها هم قفل باشد دلگيرتر هم ميشود. احساس
ميكردم در سلولي كوچك اسير شدهام و يك نفر دستش را گذاشته روي گلويم و فشار ميدهد.
از راننده پرسيدم: «شما هم دلتون ميگيره؟» راننده گفت: «مگه آدمي هم هست كه دلش نگيره؟» پرسيدم: «آدم وقتي دلش ميگيره بايد چي كار كنه؟» زني كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «من راه ميرم، گاهي هم براي دل خودم گريه ميكنم، گاهي هم ترشي ميخورم.» پرسيدم: «ترشي ميخوريد؟» زن گفت: «بله، ترشي يه جوريه كه آدم وقتي ميخوره دلش باز ميشه، وقتي دلتون گرفته سخته ترشي بخوريد ولي اگر بخوريد دلتون باز ميشه.» از راننده پرسيدم: «شما چي كار ميكنيد؟» راننده فكري كرد و گفت: «هيچي... من جلوم را نگاه ميكنم، دنده عوض ميكنم و گاز ميدم.» و بعد در حالي كه جلو را نگاه ميكرد، دنده عوض كرد و گاز داد...